کابوس هایم!چند سالی بود که از سایه خودم فرار میکردم آیینه هارا پوشانده بودم هر انعکاس از تصویر خودم برابر بود با بر انگیخته شدن مجدد تمام کابوس های لعنتی که چند سالی بود گریبانگیرم بودند چیز زیادی از قبل تر ها به حافظه ام خطور نمیکرد گویی فقط هاله ای مانده بود که سایه شومش را بر زندگی مضحکم که کم از مردگی نداشت انداخته بود هاله ای که خود را در قالب کابوس های شبانه ام نمایان میساخت و هیچ وقت تلاشی نمیکردم در قعر آن فرو بروم من زندانی بودم،زندانی خودم تمام زندگی من پشت در زوار در رفته کلون دار آبی رنگی بود که گویی سدی بود بین من و مردم بیرون دری که به راستی یادم نمیامد اخرین بار کی از آن عبور کرده ام و گاهی آن را به وضوح در کابوس هایم رویت میکردم؛ ذهنم پر میکشد به اتاق کناری او میگوید که مادرم است مرا به دنیا اورده،بزرگم کرده است پیرزن مو سپید اتاق بغلی ام را میگویم،نمیدانم چرا هربار که میبینمش صورت اش خیس است منکه میگویم گریه میکند ولی خودش هیچ وقت قبول ندارد،دست هایش را به طرز ناشیانه ای روی صورتش میکشد و میگوید: ببین،ببین گریه نیست، من فقط پیاز پوست کندم و از چشم هام اشک اومده؛فکر میکند نمیفهمم! اخر هروز که پیاز خورد نمیکند، چون همین دیروز که با ظرف شیربرنج به اتاقم امد بازهم صورتش خیس بود،بازهم گفت پیاز خورد کرده است اما مگر شیر برنج پیاز میخواهد؟؟ نمیدانم،شایدهم او در شیربرنج هایش پیاز میریزد او کنارم مینشیند از گذشته ها میگوید،گذشته هایی که چندان دور نیست وگویی من نقش اول آن هستم او دستش را درون موهایم میکشد و آن هارا نوازش میکند راستش را بخواهید حس شیرینی به من دست میدهد! میگوید،از من،از زندگیم،از خودش،از دختری که گویی من میشناختمش در فکر فرو میروم اولین باری است که مانع گفتنش نمیشوم او بیشتر میگوید تا به اینجا میرسد:شما همدیگرو دوست داشتید نفس هاتون وصل به هم بود،عشقتون زبانزد دوست و آشنا بود،از بچگی با هم بزرگشده بودید، انگار خط قرمز هرکدوم از شما،خودتون بودید خط قرمز اون تو بودی و خط قرمز تو اون بود، کسی جرات تعرض به خط قرمزتون رو نداشت همه چی خوب بود تا اینکه...به اینجا که میرسد، بازهم صورتش خیس میشود اتاق را خوب برانداز میکنم و همچنین دستش را پیازی نمیبینم، کمی تعجب میکنم، صورت خیسش را با پر رو سری گلدار سفید رنگش خشکمیکند، کنجکاوتر میشوم برای شنیدن باقی حرف هایش ادامه میدهد: نمیدونم یه آدم نون و نمک نخورده سرش از کجا وسط زندگی شما دوتا پیداش شد دچار تشویش میشوم، بازهم ادامه میدهد:جانا دختر چشم و گوش بسته ای نبود اما.... هاله ها پر رنگ میشوند! جانا جانا جانا صدای خنده های دخترانه ای در سرم اکو وار میپیچد صدای جیغ های ممتد و مملو از خنده:حامی بدو دنبالم اگه میتونی منو بگیر... هاله ها جان میگیرند خام حرفای اون از خدا بیخبر شد،اون... نه،نه دیگر بیشتر از این نمیتوانم بشنوم گوش هایم را محکم میگیرم اما او همچنان ادامه میدهد گویی مرا نمیبیند و در حال خودش است با تو بد کرد،جواب خوبی های تو این نبود تو جوونیت رو فدای ندونم کاری اون کردی دوسال زندگیت رو فدای یکی که دیگه نیست کردی... تو یک سال کما بودی،دکترا میگفتن حافظه ات رو از دست دادی،میگفتن شاید تا آخر عمرت دیگه حافظه ات برنگرده میگفتن شاید یه شوک بتونه باعث بشه که همه چیز یادت بیاد تو هیچ وقتنزاشتی من از گذشته ات بگم ولی من میدونستم تو منو میشناسی،من مادرتم، مگه میشه تو منو فراموش کنی عزیزکم؟؟ هاله ها دیگر هاله نیستند هاله ها زنده میشوند،ملموس میشوند، گذشته پا میگیرد همه چیز در ذهنم تصویر میگیرد گویی دقایقی قبل تر رخ داده اند جانا آخه چرا؟؟ خب توضیح بده؟؟ مگه من چکار کردم که اینقدر بد شدی باهام؟؟ حامی خواهش میکنم تمومش کن،تو کاری نکردی متاسفم که اینو میگم ولی، دل من دیگه باهات نیست یعنی چی این حرفا؟؟ جانا اینا حرفای تو نیستن!نه حامی اتفاقا خودمم میبینی که هشیار و سالم روبه روت ایستادم و میگم "من دیگه تورو نمیخوام" ملموس تر از این مگر میشود؟؟ اشکهای مردانه ام التماس هایم ضجه هایم رفتنش به دنبالش میدوم،از در آبی رنگ میگذرد از کوچه میرود مرا نمیبیند،به سویش در آن طرف خیابان میدوم دورتر میشود،دورتر و دورتر بوق ممتد ماشین نزدیک تر میشود و گویی در آنی از ثانیه همه چیز می ایستد به حال بر میگردم،خون از دستم میچکد، کف دستم خراش عمیقی برداشته است درد را حس نمیکنم به یکباره زمان می ایستد سکوت منزجر کننده اتاق را صدای مویه های زن سپید موی میشکند کف اتاقم مملو از شیشه خورده های شکسته است مادرم بر سر و صورت خودش میکوبد میخواهم صدایش بزنم،گویی حنجره ام خراش برداشته است نمیدانم کی فریاد کشیده ام که که گلویم دیگر نای خارج کردن هیچ صوتی را ندارد! صدایم در نمیاید به سویش میروم دستانش را مهار میکنم، با تمام قوا صدایم را از مجرای گلویم رد میکنم سخت است،اما از پسش بر میایم، مامان! آرام میشود،ساکت میشود،می ایستد و زل میزند در نی نی چشمانم میتوانم تعجب را از چشمانش بخوانم گویی باور نمیکند که صدایش زده ام دست لرزانش را ناباور بر روی صورتم میکشد: تو همین الان به من گفتی مامان مجددا صدایش میزنم: مامان باگریه مینالد:جان مامان عزیزکم؟؟ جان مامان همه کسم؟؟ جان مامان پسرکم؟؟ -من خیلی اذیتت کردم؟ ساکت میشود دوباره سیل اشکهاست که سمجانه از صورتش سرازیر میشود،گویی قصد بند آمدن ندارند؛میگوید: دوساله دارم با یه آدم بی روح زندگی میکنم دوساله که زندگیم شده اشک وگریه دوساله که باهام حرف نزدی... سرم را از شرمندگی پایین میندازم؛ ادامه میدهد: اما من مطمعن بودم یه روزی بالاخره باهام حرف میزنی امروز که از نماز صبح بلند شدم،تو دلم انگار میدونستم که قراره یه اتفاق خوب بیوفته حامی دوسال بود که منتظرم بودم بازم صدام بزنی و بگی مامان بگی که منو میشناسی هیکل نحیفش را در آغوش میکشم اشکمیریزد میگذارم تا خودش را خالی کند گویی زخم دستم را فراموش کرده ام به خودش میاید یکباره بر صورتش میکوبد و میگوید:دستت،بلند شو بریم دکتر دستم را روی شانه اش میگذارم نهمامان خوبه، دکتر نمیخواد، بالاخره راضیش میکنم که قید رفتن به دکتر را بزند مانند پروانه به دورم میچرخد و تصدقم میرود؛ میرود تا برای شب برایم خورشت فسنجان مورد علاقه ام را درست کند انگار خودش میفهمد که به کمی تنهایی نیاز دارم به زخم بانداژ شده دستم خیره میشوم،و مروری سریع بر خاطرات گذشته سریع سرم را تکان میدهم نه،من چیزی را به یاد نمیاورم،یعنی نمیخواهم بیاورم فراموش میکنم دختر خوش خنده کابوس هایم را جانا و تمام متعلقاتش را میفرستم به قعرای ذهنم جایی که دست خاطرات هم به آن نمیرسد من میمانم و مادرم و زندگی که گویی دگر باره از سر گرفته میشود.
|