شعرناب

یک جواب


سلام... یک جواب
در جواب شاعر زمان خویش بودن یعنی چه؟
من در پاسخ به این سوال که جناب مهر پرور به خوبی مطرح کردند تنها این شعر را از استاد شاملو درج می نمایم...
شعری که زندگی است
موضوع شعر شاعر پیشین
از زندگی نبود
در آسمان خشک خیالش او
جز با شراب و یار نمی کرد گفت و گو
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پای بند
حال آنکه دیگران
دستس به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره می زدند!
موضوع شعر شاعر پیشین
چون غیر از این نبود
تاثیر شعر او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جای مته نمی شد به کار زد
در راه های رزم
با دستکار شعر
هر دیو صخره را
از پیش را خلق
نمی شد کنار زد
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جای دار نمی شد به کار برد
حال آن که من
بشخصه
زمانی
همراه شعر خویش همدوش شن چوی کره ای
جنگ کرده ام
یک بار هم "حمیده ی شاعر"را
در چند سال پیش بر دار شعر خویش
آونگ کرده ام...
موضوع شعر
امروز
موضوع دیگری ست...
امروز شعر حربه ی خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه ای ز جنگل خلق اند
نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان
بیگانه نیست
شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق:
او با لبان مردم
لبخند می زند
درد و امید مردم را
با استخوان خویش پیوند می زند
امروز
شاعر
باید لباس خوب بپوشد
کفش تمیز واکس زده باید به پا کند
آنگاه در شلوغ ترین نقطه های شهر
موضوع وزن و قافیه اش را یکی یکی
با دقتی که خاص خود اوست
از بین عابران خیابان جدا کند:
"همراه من بیایید همشهری عزیز:
دنبال تان سه روز تمام است
در به در
همه جا سر کشیده ام!"
"دنبال من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جای یک کس دیگر گرفته اید؟"
"نه جانم، این محال است:
من وزن شعر تازه ی خود را
از دور می شناسم"
"گفتی چه؟
وزن شعر؟"
"-تامل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیه ها را
همیشه من
در کوچه جسته ام.
آحاد شعر من همه افراد مردم اند
از "زندگی" که بیش تر "مضمون قطعه" است
تا "لفظ " و "وزن" و" قافیه شعر" جمله را
من در میان مردم می جویم
این طریق
بهتر به شعر زنده گی و روح می دهد..."
اکنون
هنگام آن رسیده که عابر را
شاعر کند مجاب
با منطقی که ویژه ی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ور نه تمام زحمت او می رود ز دست...
خوب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگام جست و جوی لغات است:
هر لغت
چندان که بر می آیدش از نام
دوشیزه ای است شوخ و دلارام...
باید برای وزن که جسته ست
شاعر لغات در خور آن جستجو کند
این کار مشکل است و تحمل سوز
لیکن
گزیر نیست:
آقای وزن و خانم ایشان لغت ،اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصول زنده گانی ی شان دلپذیر نیست
مثل من و زن ام:
من وزن بودم ، او کلمات (آسه های وزن)
موضوع شعر نیز
پیوند جاودانه ی لب های مهر بود...
با آن که شادمانه در این شعر می نشست
لبخند کودکان ما-این ضربه های شاد_
لیکن چه سود چون کلمات سیاه و سرد
احساس شوم مرثیه واری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربه های شاد را
هم شعر بی ثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بی سببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخم دردناک را خونابه باز شد...
الگوی شعر شاعر امروز
گفتیم
زنده گی است!
از روی زنده گی است
که شاعر
با آب و رنگ شعر
نقشی به روی نقشه ی دیگر
تصویر می کند:
او شعر می نویسد
یعنی
او دست می نهد به جراحات شهر پیر
یعنی
او قصه می کند
به شب
از صبح دلپذیر
او شعر می نویسد
یعنی
او دردهای شهر و دیارش را
فریاد می کند
یعنی
او با سرود خویش
روان های خسته را
آباد می کند
او شعر می نویسد
یعنی
او قلب های سرد و تهی مانده را
ز شوق
سر شار می کند
یعنی
او رو به صبح طالع، چشمان خفته را
بیدار می کند
او شعر می نویسد
یعنی
او افتخار نامه ی انسان عصر را
تفسیر می کند
یعنی
او فتح نامه های زمان اش را
تقریر می کند
این بحث خشک معنی ی الفاظ خاص نیز
در کار شعر نیست
اگر شعر زنده گی ست
ما در تک سیاه ترین آیه های آن
گرمای آفتابی ی عشق و امید را
احساس می کنیم
کیوان
سرود زنده گی اش را
در خون سروده است
وارتان
غریو زنده گی اش را
در قالب سکوت
اما، اگر چه قافیه ی زندگی
در آن
چیزی به غیر ضربه ی کش دار مرگ نیست
در هر دو شعر
معنی هر مرگ
زنده گی است.


2