تک بیتی های ناب از سعدی/بخش چهارمگردآوری: ابوالقاسم کریمی شنبه 1 تیر 1398 *** همه از دست غیر ناله کنند سعدی از دست خویشتن فریاد *** عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد *** هر که می با تو خورد عربده کرد هر که روی تو دید عشق آورد *** دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد *** بیحاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد *** گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مَردم عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد *** هر که میورزد درختی در سرابستان معنی بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد *** غم دل با تو نگویم که نداری غم دل با کسی حال توان گفت که حالی دارد *** عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد *** بگریست چشم ابر بر احوال زار من جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد گفتم لب تو را که دل من تو بردهای گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد *** هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد گو حذر کن که هلاک دل و دین میگذرد *** زنده شود هر که پیش دوست بمیرد مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد *** اگر هزار غم است از جهانیان بر دل همین بس است که او غمگسار ما باشد *** به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد *** آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد *** جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد *** کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد *** نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن توبت کنون چه فایده دارد که نام شد *** ابنای روزگار غلامان به زر خرند سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد *** سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد *** هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد *** آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم خون دل بود که از دیده به ساغر میشد *** اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند *** دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند *** عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند جرم صاحب نظرانست که دل میبندند *** روا بود همه خوبان آفرینش را که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند قمر مقابله با روی او نیارد کرد و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند *** چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند *** مرا به علت بیگانگی ز خویش مران که دوستان وفادار بهتر از خویشند *** غلام همت رندان و پاکبازانم که از محبت با دوست دشمن خویشند *** تا مگس را جان شیرین در تنست گرد آن گردد که حلوا میکند *** ما روی کرده از همه عالم به روی او وآن سست عهد روی به دیوار میکند ***
|