شعرناب

فریضه

با احترام به ساحت بلند شعر و ادب ایران زمین
و با درود به همه ی عزیزانی که میخوانند.
واجب است بر هر ایرانی که لااقل یکبار بخواند با تامل و تعقل. نه عرایض این کمترین را بلکه قصیده ی افضل الدین بدیل خاقانی شروانی را.
گرچه زبان شعر خاقانی زبان نسبتا دشواری است اما این دشواری در سایه ی محتوای بسیار ارزنده و عبرت آمیز این قصیده و عظمت و عمق آن و همچنین مضامین عالی با پشتوانه ی فرهنگی و آرایه های زیبا محو می شود.
خاقانی این قصیده را در سفر دوم خود به مکه و هنگام گذر از شهر مدائن و مشاهده ی شکوه و عظمت بر خاک نشسته ی(طاق کسری) می سراید.
شما عزیزان را دعوت میکنم به خواندن این شاهکار:
🌹🌹🌹
هان ای دلِ عبرت بین، از دیده نظر کن هان
ایوانِ مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز لبِ دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله، بر خاکِ مدائن ران
خود دجله چنان گرید، صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمیِ خونابش، آتش چکد از مژگان
بینی که لبِ دجله، کف چون به دهان آرد
گوئی ز تَفِ آهش، لب آبله زد چندان
از آتشِ حسرت بین، بریان جگرِ دجله
خود آب شنیدستی، کاتش کُندَش بریان!
بر دجله‌ گِری نونو، وز دیده زَکاتش ده
گرچه لب دریا هست، از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد، بادِ لب و سوزِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان
تا سلسلهٔ ایوان، بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گه‌گه به زبانِ اشک، آواز ده ایوان را
تا بو که به گوشِ دل، پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری، پندی دهدت نو نو
پندِ سرِ دندانه، بشنو ز بنِ دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نِه، وَ اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق، مائیم به دردِ سر
از دیده گلابی کن، دردِ سرِ ما بنشان
آری چه عجب داری، کاندر چمنِ گیتی
جغد است پیِ بلبل، نوحه است پیِ الحان
ما بارگَهِ دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصرِ ستم‌کاران، تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوانِ فلک‌وَش را
حکمِ فلکِ گردان، یا حکمِ فلک گردان؟!
بر دیدهٔ من خندی، کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده، کاینجا نشود گریان
نی زالِ مدائن کم، از پیر زنِ کوفه
نه حجرهٔ تنگِ این، کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن، وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان، کز نقشِ رخِ مردم
خاک در او بودی، دیوارِ نگارستان
این است همان درگه، کو را ز شهان بودی
دیلم مَلِکِ بابل، هندو شَهِ تُرکستان
این است همان صفه، کز هیبتِ او بردی
بر شیرِ فلک حمله، شیرِ تنِ شادُروان
پندار همان عهد است، از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نطعِ زمین رخ نه
زیرِ پیِ پیلش بین، شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین، پیل افکن شاهان را
پیلانِ شب و روزش، گشته به پیِ دوران
ای بس پشه پیل افکن، کَافکند به شه پیلی
شطرنجیِ تقدیرش، در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا، خوردَه است بجای می
در کاسِ سرِ هُرمز، خون دلِ نوشِروان
بس پند که بود آنگه، بر تاجِ سرش پیدا
صد پندِ نوَست اکنون، در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و بهِ زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی، زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر، زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان، رو کم تَرکوا برخوان
گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان
بس دیر همی زاید، آبستن خاک آری
دشوار بُوَد زادن، نطفه سِتَدَن آسان
خونِ دلِ شیرین است، آن می که دهد رَزبن
ز آب و گِلِ پرویز است، آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران، کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر، هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان، سرخاب رخ آمیزد
این زالِ سپید ابرو، وین مامِ سیه پستان
خاقانی ازین درگه، دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زین پس، دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه
فردا ز درِ رندی، توشه طلبد سلطان
گر زاده رهِ مکه، تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان
این بحرِ بصیرت بین، بی‌شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری، لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند، آرند ره‌آوردی
این قطعه ره‌آورد است، از بهرِ دلِ اخوان
بنگر که در این قطعه، چه سِحر همی راند
مهتوکِ مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان


1