تک بیتی های زیبا از سعدی/بخش دومگردآوری: ابوالقاسم کریمی جمعه 24 خرداد 1398 * تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت * بلای غمزه نامهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت * همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت * بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع چنان بکند که صوفی قلندری آموخت * شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت * دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت * دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت * گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف میکشم نفس و میکشم بارت * بار مذلت بتوانم کشید عهد محبت نتوانم شکست * نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست * نه آزاد از سرش بر میتوان خاست نه با او میتوان آسوده بنشست اگر دودی رود بی آتشی نیست و گر خونی بیاید کشتهای هست * اگر عداوت و جنگ است در میان عرب میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست * بلا و زحمت امروز بر دل درویش از آن خوش است که امید رحمت فرداست * مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست * جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست * انگشت نمای خلق بودن زشت است ولیک با تو زیباست * از روی شما صبر نه صبر است که زهر است وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست * سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست * مالک ملک وجود حاکم رد و قبول هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست * هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب عهد فرامش کند مدعی بیوفاست * صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست * از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست در همه شهری غریب در همه ملکی گداست * سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است * آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است نه دهانیست که در وهم سخندان آید مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است * گر چه تو امیر و ما اسیریم گر چه تو بزرگ و ما حقیریم گر چه تو غنی و ما فقیریم دلداری دوستان ثواب است * باد است غرور زندگانی برق است لوامع جوانی دریاب دمی که میتوانی بشتاب که عمر در شتاب است * این گرسنه گرگ بی ترحم خود سیر نمیشود ز مردم ابنای زمان مثال گندم وین دور فلک چو آسیاب است * عهد تو و توبهٔ من از عشق میبینم و هر دو بی ثبات است * جز یاد دوست هر چه کنیعمر ضایع است جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است * سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او علمی که ره به حق ننماید جهالت است * با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست * سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست * شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است * قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت آرزومند است * افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدهست * ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهست * پایان بخش دوم
|