تک بیتی های زیبا از سعدی/بخش اولگردآوری:ابوالقاسم کریمی *** دوست نباشد به حقیقت که او دوست فراموش کند در بلا * که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینی روی زیبا را * گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را * من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق معاف دوست بدارند قتل عمدا را * گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را * از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را * چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را * مقدار یار همنفس چون من نداندهیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را * گویی دو چشم جادوی عابدفریب او بر چشم من به سحر ببستند خواب را * قوم از شراب مست و ز منظور بینصیب من مست از او چنان که نخواهم شراب را * آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز تا پادشه خراج نخواهد خراب را * با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیررا جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را * روز بازار جوانی پنج روزی بیشنیست نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را * ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را * زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را * عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را * سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را * یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را * مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را * عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را * گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را * دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب در میان یاوران میگفت یار خویش را گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را * برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را * هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را * دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را * شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا * چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را * تا مست نباشی نبری بار غم یار آری شتر مست کشد بار گران را * دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را * گر برانی نرود ور برود باز آید ناگزیر است مگس دکه حلوایی را * با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما * ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها * گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش میگویم و بعد از من گویند به دورانها * هر که بازآید ز در پندارم اوست تشنه مسکین آب پندارد سراب *** گردآوری:ابوالقاسم کریمی 2/خرداد/1398 ساعت10
|