گزیده رباعیات بابا افضل کاشانیگردآوری:ابوالقاسم کریمی 30/فروردین/1398 1 تا گوهر جان در صدف تن پیوست وز آب حیات گوهری صورت بست گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست 2 ترس اجل و بیم فنا، هستی توست ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست تا از دم عیسی شده ام زنده به جان مرگ آمد و از وجود ما دست بشست 3 وی جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست آورده به فضل خویش از نیست به هست بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه در خانهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست 4 معلوم نمی شود چنین از سر دست کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست اسرار به جمله گی به نزد هر کس آن گاه شود عیان که صورت بشکست 5 با یار بگفتم به زبانی که مراست کز آرزوی روی تو جانم برخاست گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه کاین کار به آرزو نمی آمد راست 6 هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست آن صورت آن کس است کان نقش آراست دریای کهن چو بر زند موجی نو موجش خوانند و در حقیقت دریاست 7 افضل دیدی که هر چه دیدی هیچ است سر تا سر آفاق دویدی هیچ است هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است و آن نیز که در کنج خزیدی هیچ است 8 آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است کارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است 9 با یک سر موی تو اگر پیوند است بر پای دلت هر سر مویی بند است گفتی که رهی دراز دارم در پیش از خود به خود آی، دوست بین تا چند است 10 در کوی تو صد هزار صاحب هوس است تا خود، به وصال تو، که را دسترس است آن کس که بیافت، دولتی یافت عظیم و آن کس که نیافت، داغ نایافت بس است 11 در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است وز خیر کسان طمع بریدن چه خوش است گر دست دهد صحبت اهل نفسی دامن ز زمانه در کشیدن چه خوش است 12 راه ازل و ابد، زبان و سرِ توست و آن دّر که کسی نسفت، در کشور توست چیزی چه طلب کنی؟ که گم کرده نه ای از خود بطلب، که نقد تو در بر توست 13 من من نی ام، آن کس که منم، گوی که کیست؟ خاموش منم، در دهنم گوی که کیست سر تا قدمم نیست به جز پیرهنی آن کس که منش پیرهنم، گوی که کیست 14 آن کس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو نرفته، جمله حاصل پنداشت علم و ورع و زهد و تمنا و طلب این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت 15 راهی ست دراز و دور، می باید رفت آنجات اگر مراد برناید، رفت تن مرکب توست تا به جایی برسی تو مرکب تن شوی، کجا شاید رفت؟ 16 از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد چون نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره فرو چکید و نامش دل شد 17 تا دل ز علایق جهان حُرّ نشود هرگز صدف وجود پُر دُر نشود پر می نشود کاسهٔ سرها از عقل هر کاسه که سر نگون بود، پر نشود 18 از رفته قلم هیچ دگرگون نشود وز خوردن غم به جز جگر خون نشود هان تا جگر خویش به غم خون نکنی هر ذره هر آن چه هست افزون نشود 19 تاریک شد از هجر دل افروزم، روز شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز 20 تا کی باشی ز عافیت در پرهیز با خلق به آشتی و با خود به ستیز؟ ای خفتهٔ بی خبر اگر مرده نهای روز آمد و رفت، تا به کی خُسبی؟ خیز 21 بیرون ز چهار عنصر و پنج حواس از شش جهت و هفت خط و هشت اساس سری است نهفته در میان خانهٔ جان کان را نتوان یافت به تقلید و قیاس 22 تا چند روی از پی تقلید و قیاس بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس گر معرفت خدای خود می طلبی در خود نگر و خدای خود را بشناس 23 بالا مطلب ز هیچ کس بیش مباش چون مرهم نرم باش، چون نیش مباش خواهی که ز هیچ کس به تو بد نرسد بدخواه و بدآموز و بداندیش مباش 24 روزی که برند این تن پر آز را به خاک وین قالب پرورده به صد ناز به خاک روح از پی من نعره زنان خواهد گفت خاک کهن است، می رود باز به خاک 25 ای از تو همیشه کار پندار به برگ در گوش تو هر زمان همی گوید مرگ کای برشده بر هوا، ز گرمی چو بخار باز آی به خاک سرد گشته چو تگرگ 26 در جستن جام جم جهان پیمودم روزی ننشستم و شبی نغنودم ز استاد چو وصف جام جم پرسیدم آن جام جهان نمای جم، من بودم 27 تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم وز مردن و از کندن جان می ترسم چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او چون نیک نزیستم از آن می ترسم 28 من با تو نظر از سر هستی نکنم اندیشه ز بالا و ز پستی نکنم میبینم و میپرستم از روی یقین خود بینی و خویشتن پرستی نکنم 29 از روی تو شاد شد دل غمگینم من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟ در تو نگرم، صورت خود می یابم در خود نگرم، همه تو را می بینم 30 ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه وز مرگ چه ترسی، چو درخت از تیشه گر زانکه به ناخوشی برندت زینجا خوش باش که رستی ز هزار اندیشه 31 گر دریابی که از کجا آمدهای وز بهر چه وز بهر چرا آمدهای گر بشناسی، به اصل خود بازرسی ور نه چو بهایم به چرا آمدهای 32 ای صوفی صافی که خدا میطلبی او جای ندارد، ز کجا میطلبی؟ گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی ور زانکه ندانی اش که را میطلبی؟ 33 گر در نظر خویش حقیری، مردی ور بر سر نفس خود امیری، مردی مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتادهای بگیری، مردی 34 تا ره نبری به هیچ منزل نرسی تا جان ندهی به هیچ حاصل نرسی حال سگ کهف بین که از نادرههاست تا حل نشوی به حل مشکل نرسی *** گردآوری:ابوالقاسم کریمی 30/فروردین/1398
|