شعرناب

فردای مرگ مانیفست


از همان زمان که شکستن قالب های سنتی توسط نیما رسمیت می یافت، از همان زمان که نیما صحبت از دیکلماسیون طبیعی کلام به میان می آورد و گویا نزدیک شدن به زبان معتاد را طلب می کرد، از همان زمان که بی اعتنایی به تساوی مصراع ها با این توجیه همراه می شد که؛ حرف شاعر گاه کوتاه تر و گاه بلندتر از آن است که در مصرع های مساوی بگنجد و کسی از خودش نمی پرسید: چگونه استحکام، انعطاف و شیرینی کلام سعدی و رندانگی و چند ساحتی بودن زبان حافظ در همین مصراع های مساوی محقق شد و بارها از طرز بیان نیما یوشیج روان تر و خوش ساخت تر به سامان آمد؟! از همان زمان می شد پیش بینی کرد که آوای این دهل هر چه دورتر و از دهه ی کنونی شنیده شود احتمالاً می رود تا به پچ پچ در گوشی چند فرد مسن کسالت زده بر سر کلاس مهارت های شغلی و یا حداکثر صدایی رسا برای خودباوراندن بر سر جلسات ترک مواد مخدر بدل خواهد شد. ققنوس شعر نیما (نام و نمادی که گویا از بودلر وام گرفته بود) گاه همچنان که وی امید بسته بود می سوخت و حیات تازه می یافت. اما گاه نه سوختنی در کار می شد و نه زیست مجدد. بلکه این ققنوس فقط در طول زمان پیش می آمد و تصویر از بال و پر می ریخت و بال و پر از تن. پیش می آمد و منقار هزار سازش بی آهنگ تر می شد و گام گام به لحن رخوت انگیز روزنامه ای بدل می گشت. حال، این ققنوس لال و عریان به درد و درمان چه کسانی می خورد؟! شاید آن ها که برای عرضه ی اجساد لال و عریان، چشم تیز کرده بودند. شعر در سراشیب تقویم به این سطرها رسید:
اسب از مرگ می ترسد
سوار از کرکس
کدام عاقل تر اند؟
(پرانتز های شکسته، صفحه ی ۶۹)
عاقبت
چاقو طرف گریه را گرفت
بازنده ی این بازی
پیاز بود ...
(پرانتز های شکسته، صفحه ی ۷۹)
اولی تو
دومی تو
سومی هم تو
و غول دود شد
من می مانم و
تو...
(همان، ص ۸۹)
شلیک کن
بعد
نقابم را بردار
(همان، ۹۹)
این ها به اصطلاح شعرهای کامل اند. سه نقطه های آخر بعضی از این قطعه ها نیز، مربوط به خود متن است. به این نوشته های شگفت انگیز چه نامی می توان داد؟! فردی با چنان نفوذی، پروژه ی ارائه ی این تولیدات را در دست گرفته که شعر ننامیدن آن ها احتیاج به شهامت و از خودگذشتگی دارد. فردی که مقبولیت سازمانی آینده ی شعری امثال من و شما را در دست دارد و ... اما به راستی برای گفتن سطرهایی نظیر این ها، مگر چقدر وقت و توان باید صرف کرد؟! دقیق تر بپرسم؛ چه میزان استعداد و تلاش شعری لازم نیست تا روزی یکی دو جین از این بدایع را بتوانی بسرایی؟! آیا هدف از فریاد های آسمان شکن مدرن سرایی همین بود؟! مدرن سرایی یعنی هر وقت دلت کشید و نکته ای به ذهنت آمد که به درد هیچ رسم و سانی نمی خورد، آن را به خورد مخاطب مثلا شعر و مثلا مدرن بدهی؟! اگر محض رقابت قرار بود سست ترین متن های تاریخ زبان بسته ی زبان فارسی را بنویسیم مگر پیش گام تر از این خط ها چه می نوشتیم؟! آیا مسیر نا ایمن این خطوط هیچ توقفگاهی برای نقد و نسیه باقی می گذارد؟! برای تشخیص طلا از فلزات دیگر محک لازم است اما برای تشخیص خاکستر، پاشیدن به هوا و نگریستن سوزش چشم کافی است. مشکل این نوشتن ها از آغاز و از مانیفست آغاز می شود. از سوء تفاهم کلی نویسنده با شعر.
برخی فکر می کنند با فرار رو به جلو و تمسک به ادیبان و دستوریان متاخر یا همان زبانشناسان، می توانند توجیه وزین و متجددانه برای شعر تلقی کردن شعر نگفتن های خود دست و پا کنند. این طور جلوه می دهند که مطالعات طاقت فرسای ایشان از خلال مطالعات طاقت فرسای جدیدترین نظریات، ایشان را به این نتیجه رسانده است که همین که آدم می گوید: «بپر سر کوچه یک سطل ماست بگیر» و نمی گوید: «برو سر کوچه یک سطل ماست بگیر» همین که اعجازی را به انجام آورده است که از عهده ی هیچ کس ساخته نیست و (بپر) را به جای (برو) به کار برده است؛ مرده زنده کرده و به رستاخیز زبانی دست یافته است. ای کاش واقعا کمی با خودمان حشر و نشر داشتیم تا این طور قیامت به پا نکنیم! شعر یعنی به کار بردن «بزن توی گوش این فلافل!» به جای «این فلافل را بخور!» ؟! فقط همین؟! و تازه این قدر هم خلاقیت نداشتن؟!! حتی اگر چنین بود شاعرترین مردم این روزگار مکانیک ها و رانندگان خودروهای سنگین و سبک بودند که ناآگاهانه با اتکا به ماشینیسیم و برخی پیشنهادهای فوتوریسم، مدرن ترین خلاقیت های تصویری را در زبان روزمره ی فارسی وارد کرده اند. به این خلاقیت های تصویری بنگرید:
چهار چرخش هوا رفته.
آب و روغن قاتی کرده.
آمپرش بالا زده.
واشر سر سلیندر سوزانده.
یاتاقان زده.
ترمز بریده.
تا گلو بنزین زده.
رادیاتش جوش آورده.
موتورت را پایین می آورم!
بزن روشن شوی!
اصطلاحات و تصاویری نظیر این که برای اشاره به حالات مختلف انسانی به کار می رود، گویای آن است که اگر جانب انصاف را رعایت کنیم این صنف بیش از اصناف دیگر جامعه خلاقیت شعری در زبان داشته اند و عواطف درونی خود را در قالب پدیده های پیرامون خود بروز داده اند. این تصاویر دارای سه خصلت اند:
۱- تازگی
۲- تکنولوژی گرایی
۳- همخوان بودن با عاطفه ی مخاطب
بی هیچ پرده پوشی این قشر در خلاقیت پش گام تر از آرمان های ادعایی شاعران مدعی ساده نویسی هستند. مشاهده دارید که یکی از طلایه داران ساده نویسی در ایران چگونه همواره چندین و چند گام عقب تر از صاحبان مشاغلی است که با اتومبیل سر و کار دارند و چه طور از شتاب و شهامت آن ها نیز بی بهره است:
زمستان هم تمام شد
کدام پرنده
کدام جوجه؟
(همان، ص ۱۷)
زمستان گذشت
و رو سیاهی
بر لوله ی گاز ماند
(همان، ص 18)
چه کسی با چه نوع برداشتی از شعر و با چه نحوه پیش بینی از قدرت خود در فضای کنونی شعر به خود اجازه می دهد که چنین سطرهایی را نه حتی به عنوان رقیب شعرهای متوسط، بلکه به عنوان شعرهایی فراتر از زبان و توان استادان و معرفی کنندگان شعر مدرن به زبان فارسی، به عرضه درآورد؟! چگونه وقتی یک نفر این طور مخاطبش را به سخاوتِ سخره می گیرد و کالیو و کانا فرض می کند می توان در برابر او خونسرد بود؟! کلیشه ای ترین راهرو به زیست پیرامون که هنوز حول زمستان و جوجه و پرنده می چرخد، دریافت مدرن است؟! آری؟! بله، فرم و تکنیک که می بایست فدای ساده زیستی و پوپولیسم شعری بشود. محتوا هم که چندان توفیری با متل های بسیار معمولی ندارد و بلکه از آن ها نا اصیل تر است. این گونه مرغ و جوجه گویی ها، برای گذشتگان مطابق با تجربه های دست اول زیست بود. اما برای ما چه؟! ـ فارغ از آن که هیچ تازگی در آن نیست، ـ تجربه ی ملموس شهرنشینی ایام هم نیست. این وسط چه می ماند برای درونه ی شعر؟!
حتی وقتی میان مردم عادی در کوچه و بازار کنکاش می کنی می بینی دست کم گاه و بیگاه استعاره های تازه رو و رابط به زیست عادی در دوران مدرن در زبانشان یافت می شود که گاه روند نه چندان آسانی نیز برای آفرینش آن طی شده است:
فلانی تفلون است (یعنی نچسب است).
پنکه است (یعنی سرش به این سو و آن سو می چرخد و چشم چران است).
آنتن است (یعنی خبرچین است).
جاروبرقی است (یعنی هر چه دم دست دید برمی دارد).
رادیو است (یعنی زیاد حرف می زند).
اتوبوس است (یعنی رابطه ی عشقی زیاد دارد).
چرا این مردم خلاق نباید داور جشنواره ی شعر فجر باشند؟! از ساده نویسان نا ساده تر اند یا از روابط پیچیده ی حاشیه ای برخوردار نیستند؟! اوج خلاقیت ما با تمام ادعایمان باید این باشد که ضرب المثل (زمستان تمام می شود و روسیاهی اش به زغال می ماند) را برداریم و در آن لوله کشی گاز انجام دهیم؟! صمیمانه می پرسم اگر یک نفر در یک مهمانی خودمانی چنین عبارتی را به خرج دهد واکنش بقیه افراد چه خواهد بود؟! آها! می خواهید بگویید مدرنیت شما فرا تر از سلیقه ی مردم است؟ خب، بالاخره چه کنیم؟ مردم پسند و گرا باشیم یا نه؟! اگر ساده زیستی شعری و بابا ناطاهرِ عریان ساختن از شعر، به بها و بهانه ی جلب مخاطب است هیچ اشکالی ندارد. با یک بررسی میدانی کوچک و آمارگیری ساده می توان واکنش ناخوب مردم را به سطرهایی از این دست دریافت. اگر پسند مردم برای ما مهم نیست پس این همه هو و جنجال بر سر فهم پذیر نبودن زبان پیچیده ی دیگران و این که حال خوب مخاطب را از شعر می تاراند، چیست ؟! اگر واقعیت این است که قرار است بر خاک افتادن ساقه های پژمرده ی خود را دلیل خاکی بودن و افتادگی بدانیم البته بحث دیگری ست. فهم امثال بنده در حد این خاک بازی ها نیست.
اگر چاپ چنین سطرها الزام تولیدگر محترم بوده است و فشار شدید روانی یا الهام های ناشناخته ی متافیزیکی ـ که برای خاکیان ناشناخته است ـ ایشان را به چاپ چنین کلماتی اجبار کرده است، کدام نیروی خارق العاده الزام کرده است که ایشان رسالت خود را الا و لابد با عنوان شعر به انجام برساند؟! آیا عناوین صادقانه تر و منصفانه تری نمی شد برای این سطرها انتخاب کرد؟! آن نیروی مجلل متافیزیکی آیا با این واقعیت آشنایی نداشته است که دست کم از الهامی که تا هزار سال پیش ده ها هزار بار نمونه دارد، باید کمی درگذشت؟! عیب فصیحان گذشته چه بود که همین حرف ها را با نظم ذهنی بسیار زیباتری می گفتند؟! در همین دوران خودمان، عیب امثال پژمان بختیاری و رهی معیری چیست؟! آن ها که این کلیشه ها را بسیار پاکیزه تر و جذاب تر ارائه می دادند؟ آیا هدف فقط تکاندن بال و پر سیمرغ ادبیات کلاسیک است و بس؟! فقط وزن و قافیه و بدیع و فصاحت و بلاغت را بر می داریم و آن گاه با شعر مدرن رو به رو خواهیم بود؟!
صله ی بلبل
قفسی رو به باغ
باغ بهار
(همان، 111)
این همان اعجاز مدرنیستی بود که وعده ی آن را بر سر شعر کلاسیک می کوبیدیم؟! مضمونی کلیشه ای تر از سه سطر فوق در تمام دور و نزدیکِ گوشه ها و زوایای شعاری و سانتیمانتال ادبیات فارسی یافت می شود؟! خود را به آن راه زدن و تجاهل، تا کی و چه حد! این فقط اظهارات و سخن ها نیستند که بیانگر چگونگی نگاه ما هستند بلکه اعمال نیز با همان قدرت و چه بسا نیرومندتر از آن، ذهنیت واقعی ما را به مسایل نشان می دهند. خود عمل چاپ و معرفی این سطرها به عنوان شعر، حاوی نشانی های مختلفی است. آیا می توان نشانی های صاحب این خطوط را بی تعبیر رها کرد و از خود نپرسید: یعنی از دید ایشان، مدرن بودن، جدید گرایی در آهنگ و فرم نمی خواهد که هیچ، تصویر پردازی نو آیین نمی خواهد که هیچ، شیوه زبانی تازه ساز و فردیت یافته نمی خواهد که هیچ، حتی پرهیز از محتوای کلیشه شده و مبتذل صدها ساله را نیز بر نمی تابد؟! تولیدگر این خطوط اگر قرار بود محض گذاشتن در دهان شخصیت یک فیلم نامه، غزل های دست چندم بسراید، دست بر روی کدام مضامین می گذاشت؟! به راستی چه الزامی برای مدرن نمایاندن خود، روان برخی از انسان های عادت زده و سنتی منش و کلیشه پسند را آن چنان به تسخیر در آورده است که با همه ی پایبندی به قفس باغ و بهار و صله و ... هنوز خود را در آینه ی متون خویش غول تحول و تجدد می بینند و می شکوهند؟!
کدام خشک سالی؟
پس این همه علف هرز؟!
(همان، ص ۱۹)
چای
لب ما را نچشید و
یخ
بست
(همان، ص ۲۱)
پروانه های گرسنه
پروانه های دماغ سوخته
پروانه های... این باغ
(همان، ص ۶۵)
با کدام تعریف و نگاه از شعر مدرن این گونه ادبیات را به صفحه ی بی خانه ی شطرنج خود دعوت می کنیم؟! کلیشه ها را یکی پس از دیگری بازتولید می کنیم و ادراک شعری را مزین به بِرَند طلایی وزن و قافیه نداشتن (که لابد هر سطری را مدرن می نماید) به دوران بازگشت ادبی برمی گردانیم. دل و خاطره باید برای ادبیاتی هایی سوزاند که می پنداشتند مکتب بازگشت، دوران انحطاط ادبی است. بی خبر از این که هستند نوادری که بسیار فراتر از ذهن درمانده ی چند استاد و محقق ادبی خالی از نبوغ، همان ادراک شعری مکتب بازگشت ادبی را از پیراهن وزن و قافیه تهی می کنند و با جلوه ای شگفتانه، جسم فرتوت کلیشه های چند صد ساله را، برای بار هزاران به نمایش می گذارند. اگر بازگشتیان یک گام عقب می گذاشتند و می گفتند باید تصاویر و بیان گذشته را گرفت و به طرزی دیگر ارائه داد، این ها همزمان یک گام به عقب و یک گام به جلو می گذارند و می گویند باید تصاویر و بیان گذشته را گرفت، از همه چیز عریان کرد و به نثری بی جنسیت و بی لذت تبدیل نمود تا دورانی فراتر از هر چیز فرا رسد.
در این بازار و آزار، چه از ما بر می آید جز ستودن صداقت منادیان مکتب بازگشت که ادب باورانه خود را چنان که بودند معرفی می کردند و زیر عَلَم و آرم ساده نویسی خود را فراتر از تجدد، فراتر از آوانگارد گرایی و فراتر از پسامدرنیسم، نمی دانستند. افرادی که از نزدیک با تولیدگر سطور مذکور آشنایی دارند می دانند طرز تلقی ایشان از دیگر شاعران و نحله های امروزی چگونه است و عجیب این که ایشان در حالی که به پیشروان ادبیات مدرن افتخار همشانگی نمی دهند، ریزه خوار خوان خُرده ها و خورده های چند شاعر دست چندم ادبیات کلاسیک فارسی است. همان لقمه های سفره ی نذری ادبیات همیشه ی کلیشه در کلیشه در دهان سطرهایش هست و دارد ادعای سنت سوزی و مدرن آموزی می کند!! شاید خوشبینانه از مؤلف باید پرسید: یعنی شما پیش از مرقوم و مرحوم نمودن این سطور هیچ متنی ندیده اید که دارای تصاویری که شما در تازه ترین رهاوردهای شعری خود آورده اید، باشد؟! آیا احتمال ندادید که تصاویر و مضامینی چنین دست نایافتنی ممکن است به ذهن افراد دیگر نیز رسیده باشد؟! هر چه باشد شاید از میان هزار سال ادبیات فارسی کسانی هم به گرد تصورات متین شما رسیده باشند. فارغ از همه ی این ها باز هم باید بپرسید با این فقر ذهنی برای ایجاد تصویرهای تازه حتی در حد خلاقیت مردم عادی، آیا واقعا اجباری برای تولید نثرهایی در حسرت شعر هست؟!
خروس
صله از هیچ کس نمی گیرد
به جز خورشید
(همان، 113)
واقعا چنین است؟! برای چاپ پی در پی مجموعه هایی حاوی سطرهای این چنینی، واقعا توجیه اقتصادی هم وجود ندارد؟! یعنی تنها سبب قانع کننده ای که بتواند مخاطبی همچون بنده را در قبال فرسایش و خراش حاصل از خواندن چنین سطرهایی، دلداری دهد، آن سبب نیز موجود نیست؟! واقعا بدون هیچ چشم داشتی به سبد بودجه های دولتی و نه حتی برای رزومه سازی و کسب این امتیاز و آن موقعیت، این آزمون های روح و روان، راهی بازار نابسامان ادبیات می شود؟!
اکنون که سخن به این جا رسید باید خاطرنشان کنم که مجموعه ی «پرانتزهای شکسته» اثر حمیدرضا شکارسری نزدیک به یک دهه ی پیش، در سال 1387 در بازار نشر پدیدار گشته است و از آن زمان تا کنون این سطرها توسط این جانب با شگفتی تمام خوانده و خوانده شده است و تاکنون رهیافتی حاصل نشده است که با کدام روش و روشنا می توان این نوشت و سرشت ها را شعر تلقی کرد. آیا برای قطور نمایاندن کارنامه ی ادبی، به منظور جلب بودجه ها و عناوینی که سمت برخی از افراد در شیب ادبیات سرازیر می شود از روش های دیگری نمی توانست استفاده شود؟! متواضعانه و صمیمانه از خواننده ی این مقاله می خواهم اگر دریافتی نو برای شعر دیدن این سطرها می تواند عرضه کند این جانب را محروم نگذارد و قانع کردن مرا نسبت به شعر بودن این مکتوب، تسکینی بر وجدان حیران و آتش گرفته ی من بداند.


2