شعرناب

سیگار

سیگار
از پشت پنجره‌ اتاق نگهبانی، به محوطه ی پارکینگ نگاهی انداختم. ماشین های توقیفی کناری و ماشین های تصادفی یک طرف دیگر، موتور سیکلت ها هم طرف دیگر به ترتیب و نظمی خاص پارک شده بودند. امروز چند خودروی جدید به پارکینگ منتقل شده بودند و طبق روال هم چند خودرویی هم ترخیص شده بودند. کارهای ورود و خروج را پسر صاحب پارکینگ که یک سرهنگ بازنشته بود انجام می داد. من و مشتی احمد هم نگهبان شب بودیم. حسین الیگودرزی هم نگهبان روز بود. شیفت ما از ساعت ۶ عصر شروع می شد تا ۷ صبح روز بعد.
پشت میز رنگ و رو رفته ای نشسته بودم و سیگار می کشیدم. صدای پارس سگ های ولگرد از اطراف به گوش می رسید. دو سگ نگهبان هم در پارکینگ داشتیم که شب ها زنجیرشان را باز می کردیم تا در محوطه بچرخند.
مشتی احمد باتوم به دست، در محوطه مشغول گشت زدن بود. با هم قرار گذاشته بودیم که یک نفر از ما، نوبتی، یک ساعت در محوطه باشیم و دیگری در اتاق نگهبانی.
قرار بود مشتی احمد، شیفتش که تمام شد به اتاق نگهبانی، برای استراحت بیاید و من به محوطه پارکینگ بروم و نگهبانی بدهم.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، یک ربع به دو نیمه شب بود. ساعت دو شیفت نگهبانی من بود. نگاهی به آینه ی کنار پنجره کردم، چهل سالگی از چهره ی رقت آورم می بارید. موهایم کم کم داشت از بغل می ریخت و خط های روی پیشانی ام به تعدادشان اضافه شده بود، ابروهایم هنوز پر پشت مانده بود. دماغم فرم همیشگی خودش را نداشت و انگار گوشت آلود و درازتر شده بود، دستی به صورتم کشیدم و عینکم را جلو و عقب کردم و باز هم همان شکلی بودم. دوباره به ساعت نگاه کردم، حدود ده دقیقه به دو بود، سرفه امانم را برید، انگار دکترم راست میگفت. سیگار کم کم داشت مرا از پا می انداخت، به قول دکترم برایم سم بود، اما دکتر ها زیاد بزرگنمایی می کنند. برای همین گوش نمی کردم، اصلا چه دلیلی داشت گوش کنم؟! با این حقوق مزخرف نگهبانی به درد مردن می خوردم.
سیگاری دیگر با آتش سیگار قبلی روشن کردم و پک عمیقی به آن زدم. بدون انجام حرکتی با پنجره خیره بودم.
مشتی احمد، الان باید با موهای کم پشت و قد خمیده و صورت پر از چروکش می آمد پشت پنجره اتاق نگهبانی و علامت میداد که پنج دقیقه دیگر باید بروم.
چند دقیقه صبر کردم و دیدم خبری نشد. خودم از جایم بلند شدم. خاکستر سیگار روی دستم افتاد و انگار نه انگار، سوزشی حس نکردم. با پاهای لرزانم به راه افتادم و لبه های کتم را به هم فشردم و راه افتادم، صدای قدم هایم کاملا به گوش میرسید، انگار داشتم در راهرویی سوت و کور و طویل قدم می زدم.
از پله ها پایین آمدم، گربه ای روی زمین لمیده بود. بدون اینکه حتی نگاهی به من بیاندازد از کنارش گذشتم. در همین حین به بدنش کش و قوسی داد، بدون اینکه محل سگ هم به من بگذارد.
چند قدمی تو محوطه راه نرفته بودم که مشتی احمد را دیدم. با چهره ی خسته از رو به رو می آمد.
- "سلام مشتی"!
مشتی سری چرخاند و از بغلم گذشت، بدون آنکه جواب سلامم را بدهد.
در دلم گفتم: "گور پدرش مرتیکه ی خرفت"!
و به قدم زدن در محوطه پرداختم. چند دقیقه نگذشته بود که سر و صدای مشتی احمد بلند شد و سریع به محوطه ی پارکینگ برگشت و هراسان، موبایل به گوش، داد می زد: "مرده، انقد سیگار کشیده مرده، به جناب سرهنگ بگید زود خودشو برسونه، دکتر گفته بود سیگار براش مثه سمه."
سعید فلاحی


1