شبهای تنهایی(داستان کوتاه)قسمت آخر مهتاب تو بودی که توی همه این سالها نذاشتی دیوونه بشم و منو آروم نگه داشته بودی اگه رویای تو نبود من الان وجود نداشتم از جام پریدم و با سرعت رفتم که به پدرم تلفن بزنم به پدرم گفتم که پدر من می خوام از اینجا بیام بیرون به من کمک کن پدرم گفت چرا، باید دکتربگه پسرم ولی من اصرار داشتم که بر گردم می ترسیدم تو رو از دست بدم باید یه کاری می کردم پس تصمیم گرفتم با دکترم در مورد رویاهام و خوابم حرف بزدم وقتی براش تعریف کردم که بر من چه گذشته دکتر با تعجب به من گفت که چرا زودتر این ماجرا را براش تعریف نکردم خیلی خوشحال بودم نمی خواستم به هیچ چیز بدی فکر کنم فکر به تو ،به تو که تمام این سالها منو تنها نذاشتی به تو که تمام دلخوشیم شده بودی .بعد دکتر قبول کرد که من از اونجا مرخص کنه چون گفت تنها تو می تونی منو به زندگی برگردونی ،ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و ازش خواستم که تو رو برام پیدا کنه و این شد که برگشتیم ایران روزی که رسیدم ایران یه دلشوره عجیبی به سراغم اومده بود با خودم گفتم نکنه بعد از این همه سال تو ازدواج کرده باشی و اصلا به من فکر نمی کردی . ولی نه ،مهتابِ من توی این همه سالها منو تنها نذاشت غیر ممکنه منو فراموش کرده باشه .پدر و مادرم روزی که رسیدم ایران گفتند که همگی با هم بیایم خونه شما ولی من گفتم نه من اول می خوام مهتاب رو تنها ببینم بعد با هم بریم اونجا فردای اون روز که رسیدم اومدم در خونه شما نمی دونم چند ساعت اونجا بودم تا تو ازخونه بیایی بیرون ،نمی خواستم زنگ بزنم ولی بر خلاف انتظارم تو از بیرون اومدی وقتی از دور دیدمت که چه آروم و محزون قدم بر می داری قلبم از جا کنده شد همان طوری آروم آروم که به رویای من می اومدی قدم بر می داشتی. مهتاب این شاید یه عشق افسانه ای باشه که تو منتظر من بودی و من سالها با رویای تو زندگی می کردم و عشق تو منو به زندگی برگردوند ولی اینها همش نشونه اینه که خدا خواست منو تو مال هم باشیم و دلهامون عاشق هم ،پیمان تا دیر وقت اونجا بود گفت که فردا برای صحبت و مراحل ازدواج با خانواده اش میان خونه ما وقتی پیمان رفت با او تا دم در رفتم وقتی داشتم بر می گشتم سرمو بالا کردم دیدم آقای معتمدی اون بالا ایستاده فقط به من گفت خوشحالم که خوشحالی و رفت چرا اینطوری حرف زده بود نمی فهمیدم چند روزی بود که گرفتار تدارک عروسی بودیم و سرم خیلی شلوغ شده بود تمام وقتم با پیمان بودم تقریبا دو هفته ای گذشته بود توی این دو هفته من آقای معتمدی را اصلا ندیده بودم نگران شدم تصمیم گرفتم برم دم خونش وقتی در زدم خانمی در رو برام باز کرد وقتی خودمو معرفی کردم و گفتم که من خیلی وقته آقای معتمدی رو می شناسم و اومدم که برای عروسیم دعوتشون کنم هیچ چیز نگفت از من خواست برم تو وقتی رفتم داخل برام تعریف کرد که برای خانواده آقای معتمدی چه اتفاقی افتاده و همینطوربرای خود آقای معتمدی یه دفتر خاطرات هم به من داد گیج شده بودم بلند شدم و رفتم از اون خونه بیرون راه افتادم و رفتم پارک بغل خونه مون شوکه شده بودم دفتر و باز کردم صفحه اول اون نوشته بود برای مهتاب عزیزم که معنای دوست داشتن را دوباره در من زنده کرد از روز اول آشناییمون نوشته بود و اینکه تنها دلخوشیش این بود که شبها منو توی حیاط خونمون ببینه از روزی نوشته بود که فهمیده بود که من عاشق پیمانم و پیمان به خاطر مشکلی که براش پیش اومده بود از ایران رفته بود تمام لحظاتی را که با من سپری کرده بود و منو دلداری میداد نوشته بود که توی دلش گریه می کرد و با خود ش فکرمی کرده که این پیمان چقدر خوشبخته که منو داره بعد برای انجام ماموریتی به خارج از کشور می ره اینجا دفتر خاطرات نیمه تموم شده بود دقیقا این ماجرا مال دو سال پیش بود اون خانم تعریف کرد که آقای معتمدی براثر حادثه ای جون خودشو از دست داده اون دو سال پیش فوت کرده بود در صورتی که من تا دو هفته پیش هر روز اونو می د یدم داشتم دیوونه می شدم ساعتها توی پارک نشستم و به یک نقطه خیره شده بودم .وقتی برگشتم خونه همه نگرانم بودند پیمان هم اونجا بود نمی تونستم واسش توضیح بدم که چه اتفاقی افتاده ازش خواستم تا بعدا براش تعریف کنم حالم اصلا خوب نبود رفتم خوابیدم پیمان هم خداحافظی کرد هر چند نگرانم بود ولی ازش خواستم که منو تنها بزاره تا فردا براش تعریف کنم اونم قبول کرد و رفت خدایا نمی تونستم بخوابم حس ترس و سردرگمی یه لحظه منو تنها نمی گذاشت با ترس از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط تا شاید اونو ببینم اما حالا می دونستم که او وجود نداره و فقط من اونو این سالها می دیدم وقتی وسط حیاط رسیدم سرمو بالا گرفتم بر خلاف انتظارم اون بود بهش نگاه کردم تمام ترسم ریخته بود زبونم بند اومده بود فقط گریه بود که امونه منو بریده بود وقتی به چهره غمگینش نگاه کردم از خودم خجالت کشیدم که چرا باید من ازش بترسم ، اون گفت مهتاب میدونم که الان فهمیدی من وجود ندارم و مدتها پیش مردم ولی اینو بدون که امشب شب آخری که من تو رو می بینم دیگه اینجا نمی یام فقط می خوام بگم که.. شاید درست نباشه ولی همیشه دلم می خواست این جمله رو بگم و برم و آروم بگیرم: مهتاب من دوستت داشتم و خواهم داشت امیدوارم توی زندگیت خوشبخت بشی و همیشه شاد باشی و بلافاصله رفت برای همیشه رفت وسط حیاط بیهوش شده بودم بعد از اون شب سرمای سختی خوردم که یک هفته طول کشید تا خوب شدم برای پیمان تعریف کردم که توی این مدت چه اتفاقاتی افتاده بود اونم خیلی ناراحت شد ولی من همیشه به یادش هستم اون در بدترین لحظات منو تنها نذاشت و در کنارم بود . الان سالها از اون ماجراها می گذ ره منو پیمان زند گی خوبی کنار هم داریم هنوز هم بعضی از شبها به یادش میام توی حیاط خونه مون و به بالکنی که همیشه خالی مونده نگاه می کنم اون واقعا دوست خوبی بود برای من، زندگی چه بازیها داره ،یه آدم گاهی سرشار از شادیست و گاهی سرشار از غم ،مهم اینه که توی این سراشیبی زندگی آروم حرکت کنیم تا زمین نخوریم. پایان 24/2/88
|