در آغوش تاریکی ...قسمت اولو باید به خاطر عقاید مردم توی معبد دفن بشی) (تو از ما نیستی) (تو باید تا ابد اونجا بخوابی.) حرفای مردم.آه حرف های مردم.این حرف های مردم بود که از بچگی به من زده میشد و تمامی نداشت.از بچگی میدانستم باید وقتی ۱۶ سالم شد در معبد دفن شوم.من با این فکر بزرگ شدم که اگر عمرم بیشتر از ۱۶ سال باشد به بقیه آسیب میزنم و من نمیتوانم مثل بقیه زندگی کنم. بیشتر اعضای فامیل آنجا بودند بالاخره تولد شانزده سالگی ام رسیده بود. به علاوه فامیل ها افرادی که در شهر خواستار دفن شدن من بودند هم آمده بودند.مگر من چه هیزم تری به آنها فروخته بودم ؟ از نظر مادرم سرنوشتم دردناک بود ولی من از بچگی ام عادت داشتم.البته ناگفته نماند گاهی اوقات هم می نشستم و ابر بهار می گریستم. یک رو انداز جلوی معبد پهن کرده بودند و روی آن نشسته بودند .برای بدرقه یمن .به حرف های آنها من نباید توی مردم آزاد می چرخیدم. من اجازه این کار را نداشتم از دوران کودکی هم این را می دانستم. خسته شده بودم از خودم از مردم .از حرف هایشان... یک چیزی در من بود که مرا با بقیه متمایز می کرد.مردم خوشحال از اینکه من بعد از این در بینشان نبودم با مردن من همهی هیاهو های شهر خاموش می شد .روشنایی به شهر باز می گشت و ترسشان می مرد. من دیگر پدرو مادرم را دوست نداشتم. انها خود اجازه دفن مرا داده بودند و خودشان را گم گور کرده بودند. دیگر نمی توانستم آنهارا پدرو مادر خود بدانم .چه پدر مادری هستند که دختر شانزده ساله شان راه برای ساکت کردن مردم دفن می کنند؟. دیگر نمیتوانستم آنهارا مامان یا بابا صدا بزنم . آنها در قلب من مردند. آنهایی که حتی برای مراسم دفن من هم نیامده بودند. من روی ایوان معبد بودم و بقیه را می دیدم که میگویند و میخندند. فامیل ها و مردم شهر می آمدند و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد. هلهله ای در جمعیت به راه افتاده بود که مرا متحیر می کرد ولی چیزی که من را عصبانی می کرد خنده ی مردم بودم . چرا کسی ناراحت نبود؟ چرا .... مگر قرار نبود دیگر مرا نبینند . چطور می توانستند اینقدر سنگدل باشند کسانی که شانزده سال به من محبت کرده بودند!! یعنی همه آن محبت ها دروغ بود؟ همه اش برای گول زدن من بود؟ خودم خوب می دانستم باید بمیرم ولی دیگر نه اینقدر سنگدلانه.... مردم را می دیدم که از سراشیبی پایین می آمدند و منتظر واقعه بودند.همینطور به فامیل ها و مردم اضافه تر می شد . خاله .. دایی... همسایه ها... وای خدا این جمعیت تا کی میخواهد بیشتر و بیشتر شود؟؟همه با لبخند و پیروز مندانه به من نگاه می کردند. ای من بمیرم برای سرنوشت خودم .همه می امدند و به هم تبریک باش می گفتندو باهم دست می دادند مگر من عضو آنها نبودم؟؟ فردی که راهب معبد بود با سینی بزرگی از شربت های طالبی آمد . نه درست می دیدم؟ یکی از شربت ها به رنگ نارنجی بود .پرتقالی؟؟ ان هم در این همه طالبی؟ شک نداشتم مال خودم بود. در یک چشم به هم زدن شربت های طالبی را مردم بردند و پرتقالی ماند . راهب رو به روی من ایستاده بود و شربت را به دست من داد.((برای همه طالبی و برای تو پرتقال دخترم.)) نزاشتم بیش از این منتظر بماند و شربت را با دو دست لرزانم گرفتم. هوا بر من حجوم آورد و گلویم را بغض گرفت. بعد از شانزده سال زندگی این تقدیر من بود. خدا حافظ پدری که شانزده سال دلسوزانه در مقابل حرف های مردم از من دفاع کردی و مرا دوست داشتی ... ولی حیف حالا که میخواهم برای آخرین بار ببینمت اینجا نیستی! خدا حافظ مادرم مادر مهربانی که مرا در دستان و آغوش پر محبت و گرمت بزرگ گردی ولی کاش حالا اینجا بودی و میتوانستم ببینمت . نمیدانم چه کنم. دودلم. خدایا دو دلم . کم کم چانه ام به لرزش در آمد و اشک هایم را روی گونه هایم حس کردم . از پدو مادرم متنفر بودم ولی خیلی دوستشان داشتم .لیوان شربت درون دستم را فشار می دادم و اشک هایم می ریخت . با چشمان اشک بارم به شهر نگاه کردم .شهری که دیگر آن را نمی دیدم . به مردم نگاه کردم که خیالشان نبود من بمیرم..قلبم تند تند میزو دیگر نمی توانستم کنترلش کنم. نمیخواستم کنترلش کنم .اگر این آخرین بار بود که گریه می کردم پس اشکال نداشت گریه کنم. خدایا خسته ام . خسته شدم . بابا .مامان کجایید ببینید دخترتان چه زجری می کشد.. لیوان را بالا آوردم و چشمانم را محکم بستم خودم خوب میدانستم که این آخر کار است . جرعه ای از شربت نوشیدم و بلافاصله سرم گیج رفت. دنیا دور سرم می چرخید دنیایی که همه روزه در شانزده سال پی در پی به من بدی کرده بوددور سرم می چرخید . نرده های ایوان را گرفتم و لیوان از دستم افتاد و شکست .تیک تاک ....تیک تاک ... صدای ساعت در سرم می پیچید ...تیک تاک تیک تاک...هنوز جمعیت داشت زیاد می شد.... تیک تاک تیک تاک ....صدای جمعیت به اوج خود رسیده بود و آزارم می داد...تیک تاک تیک تاک...سرم به شدت درد می کرد...تیک تاک تیک تاک...تیک تاک تیک تاک....صداای جییغ...صدای جیغ خودم بود که با دو دوست سرم را گرفته بودم...تیک تاک تیک تاک.... همه جا ساکت شد ...تیک تاک تیک تاک آخرین تصویری که دیدم تصویری تارودر حال کج شدن ازجمعیت بود ... بعضی ها با تعجب به من نگاه می کردند و بعضی ها هم گرم صحبت بودند ...تیک تاک تیک تاک ...نه ..نه..... نه....همه جا خاموش شد ....خدا حافظ مامان ....خدا حافظ بابا ...خدا حافظ دنیای بد....... نویسنده:دختر پاییز
|