شعرناب

کودکانه

کودکانه
هنوز هم گاهی که با فرزندم صحبت می کنم احساس خاصی که شایدبتوان اسم انرا احساس کودکی گذاشت بر من هجوم می اورد وتمامی رفتارهای عادی مرا تحت الشعاع قرار می دهد . در صحبت کردن تمام سین ها تبدیل به شین می گردد,جیم ها دال می شودوشین ها سین.
طنین صدایم بیست سی سال جوان تر می شودوتمامی ماهیچه های ارادی وغیر ارادی صورتم دست به دست هم می دهندومرا تبدیل به یک کودک می کنند.
کودک من !
اگه گفتی کدا ....می خوایم بریم ؟!
خونه مامانی .
واحدهای اندازه گیری برایم محدود می شود- همه بی نهایت هاحداکثر تا نوک انگشتان من، وقتی دستهایم را از هم باز میکنم ؛خواهد بود.
؛مامان روچقدر دوست داری ؛ این ............قدر......
وزمان مفهوم گنگ علمی خود رادر ذهن من ندارد ،هفته ،ماه ،سال و.... همگی یک معنی داشت ,؛مامان کی میریم پارک ؟؛
یک بار بخوابیم باز پاشیم ؛یک بار دیگه بخوابیم باز پاشیم ،انوقت.
رنگها مفهوم خاصی را درذهن تداعی می کردند. قرمز یعنی ماهیهای رقصان حوض بیضی شکل وسط حیاط .سبزوزردونارنجی همگی عطر خوب شمعدانی های چیده شده دور حوض در بعدازظهرهای تابستان را می پراکند.
زیباترین رنگ قهوه ای بود وقتی دستهای پدر دستهای کوچک مرا در خود می فشردوقدمهای کوچک من بهمراه پدر سنگفرش اجری کف حیاط را می پیمود.
نسیم صبحگاهی ونوازش دستهای دعا –سجاده پهن پدر وچادر نماز سفید مادر.
عبوراز کوچه های سنگفرش وپله های اب انبار وصدای نقارخانه همگی تنها یادگارهای کودکی من هستند وتصاویرانها که در پستوی ذهنم پنهان شان کرده ام اکنون با گذشت زمان مات شده است مه گرفته شده است ،خاکستری شده است ،سفید شده است ،همچون برف .
برفی نشسته بر موهای پدر ،مادر،ومن ....!
محسن متقین


3