یادداشتهای شبانهیادداشتهای نیمه شب (۱) آدم باید به درجه ای از مالیخولیا رسیده با شدکه از افتاب هم بدش بیاید،باید اواسط مرداد باشد ،که حتما هست .اما دیگر چندم نمیدانم .گرما بقدری زیاد است که توان راه رفتن را گرفته است کف پاهایم هم ورم کرده است .پتو را چهار لا کرده ام وراهرویی در کف سلول یک ونیم در دو ونیم متری سلول پهن کرده ام از گوشه سمت راست پایین به گوشه سمت چپ بالا وروی ان راه میروم .چهار قدم ونیم میروم وباز برمیگردم .دوهزار وصد بیست دفعه رفته ام و برگشته ام .زیرپوشم را که از تن بیرون اورده ام ودور سرم میچرخانم کمی هوای لذت بخشی به جانم میریزد..زانوهایم نا ندارد. ساعت باید حدود چهار باشد این را از روی نور خورشید که از پنجره چهل سانتی متری ضلع شرقی اتاق که به سقف چسبیده و سه میله عمودی راه بیرون راه در ان مسدود کرده میشود فهمید .در طول سه هفته قبل با شمارش زمان وراه رفتن بر روی همین پتو ومحاسبات ذهنی حدود زمان را تعیین کرده ام نگهبانی که رادیورا برای شنیدن اخبار ساعت هشت صبح روشن کرد وهنگام روشن کردن ناخوداگاه صدایش بلند بود وسریع ان را کم کرد فهمیدم هشت صبح است ودر جایی که نور خورشید بر روی دیوار تابیده بود راعلامت زدم .دیگر ملاک ساعت وحدود ان بدستم امده بود وفردای ان روز وقتی دوباره نور باریک تابیده شده به همان جا رسید وحدس زدم ساعت هشت است محاسبات را شروع کردم .واین با حرکت بر روی پتو سه هزار وششصد قدم یک ثانیه ای رفتم وامدم . وحرکت نور را روی دیوار دنبال کردم وعلامت زدم حالا علامت های روی دو دیوار غربی وشمالی ساعات هشت صبح تا چهار بعد از ظهر را برایم نشان میدهد،وبعد از ان محو میشود ،این کشنده ترین ساعات است که متوقف می ماند ونمیرود انقدر راه میروم تا شاید شب یک ساعت بیهوش شوم وخوابم ببرد ،اما فکر بچه هایم وسرنوشت نامعلوم کابوس هایی هستند که خواب شب ها از من گرفته است........(بخشی از داستان بلند در دست نوشتن)... . (۲) امروز بیش از سه هفته است در اینجا هستم .مسیر این اتاق تا دستشویی را وقتی دستهایم دردست نگهبانی که اول چشم بند را از دریچه کوچک ده سانتی متری به داخل میاندازد ومن آن را به چشم میزنم وبعد میگوید آماده ای . بله .... میپیمایم. پس از باز کردن درب وبرای اطمینان ،آن را یکی دوسانتی بالا و پایین میکشد ومن را بدنبال خود کشان کشان میبرد مثل کودکی دردستهای یک آدم بزرگ .اول به چپ و۲۷قدم مستقیم .آنوقت جلوی درب دستشویی من را باز به چپ میچرخاند وپشت سرم درب آهنی را میبندد . کارت تمام شد این کاغذ قرمز را از زیر در بده بیرون . آدم خوبی بنظر میرسد دیروز که یک ساعت ونیم آنجا بودم ، نه در زدم و نه صدایی وقتی آمد گفت : هنوز اینجایی ببخشید فراموش کردم . من هیچ نگفتم . صدای اذان هر سه وعده یک موذن ،شاید کاست باشد ،نمیدانم . عینکم را از من گرفته اند .چشمهایم نمیبیند . اصلا چیزی برای دیدن اینجا نیست . فقط آنچه هست در ذهن است وبس. چیزی را هم نمیشود به لب آورد .کپ کرده ام ..... درب کریدور ورودی که باز میشود صدایش را میشناسم قیییژ تق ... مأمور سالن با دم پایی راه میرود .آن ۲۷ قدمی که من تا دستشویی میشمارم وقتی وارد سالن میشود با قدمهای او میشود سی قدم تا به در سلول من میرسد .امروز قدمهایش را شمردم ۲۴قدم که آمد ایستاد ودری راباز کرد .فهمیدم دو سلول قبل از سلول من است .پس هر سه قدمش ظاهرا یک سلول است .اگر دستشویی که اول کریدور است را کم کنیم احتمالا من در سلول شماره ۱۰ یا ۹ هستم . وقتی مقابل سلول ۷ ایستاد صدایش را شنیدم آماده ای ،اون یکی ،تو نه .... پس در سلول ۷ دونفر هستند . همینطور انتظار میکشم تا نگهبان بیاید درب یک سلول باز شود ومن محاسباتم را انجام دهم .دیگر احساس تنهایی نمیکنم .اینجا باید ۱۴ سلول داشته باشد . دیشب یک نفر جدید آوردند .درب سلول ۸ باز شد . (سلول بغلی را من شماره ۸نامگذاری کرده ام)نصف شب بود .وقتی درب را برروی او بست پس از چند دقیقه که گذشت و دوباره سکوت محض برفضا مستولی شد با مهر نماز آهسته چند ضربه متوالی به دیوار زدم . خیلی طول کشید ،جوابی نیامد ،ودوباره . وپس از چند دقیقه اوهم جواب داد . مورس ..برای خودم مفروضاتی گذاشته ام دو ضربه متوالی ،سکوت ،یک ضربه ،باز دوضربه . یعنی سلام . واو پاسخ مشابه میدهد . احساس زنده بودن به من دست میدهد .نفسی عمیق میکشم . بازجوی ت گفت از فردا ببریمت هواخوری . قاب آبی آسمان در چهارچوب چهار دیوار آجری بلند چهار متری . آسمان درمربع چهار در چهار فقط آسمان و دیگر هیچ . هیچ وقت از دیدن آسمان اینقدر خوشحال نشده بودم . آسمان را یکجا نوشیدم .نفسی عمیق .اما دلم به یکباره فرو ریخت .واشکهایم بی صدا بروی گونه ام غلطید . تا فردا یادداشت های نیمه شب (۳) گاهی همین سکوت کشنده و زمان کشدار ،همین قدرکه جسم ت را در فشار بیرحمانه ای آهسته آهسته له میکند فضایی را میسازد تا ذهن ت پرواز کند . تصویر سازی میکنی .با یک صدا که در سکوت میشنوی همراه میشوی ،میروی،وخودت را با آن گره میزنی . درسکوت مطلق منتظر صدای اذان صبح هستم ، ساعت باید حدود ۴,باشد . مثل همه این چند روز گذشته صدای یک موتوری که از دور میآید و نزدیک میشود را میشنوم وان را دنبال میکنم . احساس میکنم میایستد وبعد از چند لحظه حرکت میکند .صدا نزدیک میشود وبعد آهسته آهسته دور میشود. وباز سکوت وسکوت وبعد ازچند دقیقه یا شاید یک ربع ساعت اذان . درطول هفته گذشته این صدای موتورباعث میشود که ناخودآگاه منتظر اذان باشم. شروع کردم به تصویر سازی . این وقت صبح وهر روز .پریروز که نیامد جمعه بود . یک موتوری می آید ،می ایستد،ومیرود . حدس میزنم ،اها،اوتوزیع کننده روزنامه است .همزاد پنداری میکنم .یک موتور بزرگ است .از آن موتورها با یک ترک آهنی بزرگ ویک خورجین .ودسته ای روزنامه که با یک تیوپ پهن دوچرخه آنها را بر روی هم بسته است .میایستد ودوپایش رابرزمین میگذارد ،برمیگردد ویک روزنامه ازپشت سرش برمیدارد واز دریچه نگهبانی به داخل میاندازد وبعد میرود . دود پشت سرش در فضای ذهن من هم میپیچد ،اوقسمتی از زندگی من شده است . حس خوشایندی ست ،تنها ده پانزده قدم بازندگی بیشتر فاصله ندارم ،شاید دو یا سه دیوار...... یادداشتهای شبانه (۴) دستم را بر ابروی راست ام می کشم ،دروسط ابرویم به اندازه دانه برنج برآمدگی دارم .یادگار کودکی ام است . یک بریدگی وبخیه ای ست از زمین خوردن ،وقتی دستم را از دستهای مادرم جدا کردم و به وسط خیابان دویدم ویک آمبولانس مرا به وسط خیابان پرتاب کرده بود وشکستگی وپارگی ابرویم که سالهاست بامن است. امروز برای انتقال به دادسرا وقتی چشمهایم بسته بود واز عقب یک خودرو سوار آن شدم درست همان دانه برنج وسط ابروی راستم به گوشه درب خودرو خورد و بیاد آن تصادف افتادم ویاد مادرم که سرم را محکم به سینه چسبانید وگفت :الهی مادرت بمیرد. عجب تصادفی .این اتومبیل هم یک آمبولانس است .اینجا متهم ها رابا امبولانس جابه جا میکنند .این را از سرعت حرکت اش و گاهی صدای آژیر ش درترافیک خیابان ها متوجه شدم . چه جالب ،من را با آمبولانس به دادسرا میبرند .یکنفر از صندلی جلو یک مشت پنبه آغشته به مایع سردی رابه من داد . بگذار روی ابرویت ،یک کمی خراشیده شده است ......
|