داستان کوتاه: برای مادر!مادر به پسرش نگاه می کرد که با چه اشتیاقی فرفر های رنگی زیبا را می ساخت:...علی جان....این همه زحمت می کشی ولی کسی دیگه این روزا فرفره نمیخره.....!...ولی علی گوشش بدهکار نبود. علی فرفره ها را به پارک بردتا بفروشد اما همانطور که مادرش گفته بود تا ظهر حتی یک دانه هم نفروخت.علی میخواست با پول فروش فرفره هایش برای مادرش هدیه کوچکی بخرد.عصر هم ناراحت ونا امید به خانه برگشت. فردا ورق برگشت.در عین ناباوری در عرض دو ساعت همه فرفره ها تمام شد..علی اصلا باور نمی کرد.خوشحال به بازار رفت وهدیه کوچکی که دلش می خواست برای مادرش خرید وبه او داد.مادر خیلی خوشحال شد.علی را درآغوش گرفت وبوسید.علی خیلی خیلی خوشحال بود.درپوستش نمی گنجید ولی هیچ وقت نفهمید که.... آن روز در پارک مادر تمام فرفره هایش را خریده بود.او به بچه ها پول میداد تا از او فرفره بخرند....مادر است دیگر
|