شعرناب

درامتداد پیاده رو

پیرمرد خم شده بود در میان زباله ها وتند تند زباله های بازیافتی را بر می داشت ودر کیسه ای که بر پشتش گذاشته بود می ریخت.
جوانی خوش تیپ از خانه ای بیرون آمد وبه سمت ماشین مدل بالا وگران قیمتش رفت.وقتی نگاهش به پیرمرد افتاد نیشخندی زد ودزد گیر ماشینش رابه صدا درآورد.پیرمرد ناگهان از جاپرید.جوان سوار ماشین زیبایش شد وشیشه را پائین کشید وبا تمسخر گفت:عمو جان ....قیمت پلاستیک کهنه چنده؟!...کار وکاسبی خوبه ماهم شریک!.... خندید وماشین را روشن کرد.
پیرمرد می خواست جواب کوبنده ای به غرور ونخوت جوان بدهد ولی سکوت کرد وفقط لبخند زد....جوان دور شد ورفت.
...برای امروز کافیه!...الهی شکر...پیرمرد این را گفت وکیسه بر دوش درامتداد پیاده رو به راه افتاد که ناگهان صدای مهیب برخورد وتصادفی شدید را شنید.
به سرعت به سمت صدا رفت.جوان را دید که ازماشین گرانقیمتش به سختی پیاده شدوبا راننده بحث می کرد:..... هی یابو...مگه کوری!.....یابو خودتی....بی شعور درست حرف بزن.... برای یک لحظه چشمان جوان باچشمان پیرمرد تلاقی کردولحظه ای گفتگوی چند دقیقه قبل خود را به یاد آورد....خجالت کشید و به ماشینش نگاه کرد که حالا تبدیل به آهن پاره ای شده بود.پیرمرد هیچ نگفت ودور شد.......
نکته:...دارندگی وبرازندگی ولی به چه قیمت....آن که به سختی برای معاش خانواده اش می کوشد هر چند فقیر وناتوان باشد دست جلوی من وتو دراز نکرده پس عزت نفس وغرور دارد اوهم داراست شاید ازمن وتوداراتر....


4