برفبرف می آید آسمان تاریک است و زمین روشن من و خاتون زیر کرسی نشسته ایم و خاتون برای من قصه لیلی و مجنون را میگوید من سراپا گوش در کنار او هستم و از او هر سوالی را که میکنم جواب مرا میدهد هرگز نمی گوید که خسته ام از روزگار،قصه که تمام شد حالا نیمه شب است و او از جوانیش میگوید و شبهای انتظار انتظاریکه لحظه لحظه اش یک عمر حساب می شد و سختیهایی که در طول زندگی کشیده است و تجربه هایش را به من منتقل میکند خلاصه انقدر حرفهای خاتون قصه هایم زیبا و دوست داشتنی بود که محو صحبتهای او بودم که اذان صبح بانک برآورد و منو خاتون نماز صبح را خواندیم خاتون سماوری که روی کرسی بود روشن کرد و با هم صبحانه خوردیم
|