گردآوری بهترین ابیاتی که خوانده ام/بخش سوم/صائب تبریزی5140 پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان 141 این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن 142 درین دو هفته که ابر بهار در گذرست تو نیز دامن امید چون صدف واکن 143 به خاکمال حوادث بساز زیر فلک به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن 144 اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج افزوده میشود ز شکستن سپاه من 145 گردون سفله لقمهٔ روزی حساب کرد هر گریهای که گشت گره در گلوی من 146 هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد زین تنور سرد هیهات است نان آید برون 147 هر که داند که خبرها همه در بیخبری است هرگز از گوشهٔ میخانه نیاید بیرون 148 دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون 148 کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون کبوتری است که میآید از حرم بیرون 149 از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو 150 از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو 151 در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو 152 سوگند میدهم به سر زلف خود ترا کز من اگر شکسته تری یافتی بگو 153 دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته 154 خوشا رهنوردی که چون صبح صادق نفس راست چون کرد، گردد روانه 155 کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای 156 با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا جز غم روزی ندارد روزی آمادهای 157 بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست جز دست اختیار که بر هم نهادهای 158 در پلهٔ غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای 159 در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای 160 مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اول طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری 162 چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری 163 نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ که سبکباری خود را به خزان نگذاری 164 عمر چون قافله ریگ روان در گذرست تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری 165 ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید عروج دار دارد نشاهٔ صهبای منصوری 166 چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟ 167 عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟ 168 همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی 169 پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟ 170 زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟ 171 زیر سپهر، خواب فراغت چه میکنی؟ در خانهٔ شکسته اقامت چه میکنی؟ 172 تعمیر خانهای که بود در گذار سیل ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟ . . . گردآوری:ابوالقاسم کریمی (فرزندزمین) شنبه 29 دی 1397
|