آن روز که غرورم شکست... آن روز که غرورم شکست... سال ،ماه ، روز، ساعت و دقیقه اول معلمی ام بود. از دفتر مدرسه مستقیم وارد کلاس شدم. همه ی بچه ها به احترام معلّمشان خبردار ایستادند.معلم که چه عرض کنم سرهنگ ارتش! درست می بینم؟ بـــــــــــــــــــــــــــــله! نخاله ی کلاس از همین روز اول شیطنت را آغاز کرد. نیمکت ردیف آخر نفر اول. انگار خیال قیام در مقابل معلم خود را ندارد. به او هیچ نگفتم.خواستم گربه را در حجله بکشم.رفتم بالای سرش. انگشت میانه ام را تا کردم و محکم به وسط سرش زدم. نه یک بار نه دوبار بلکه چندین بار... ریتم وار بر فرقش می زدم و هماهنگ با ضربه ها می گفتم: بچه _باید_به_بزرگتر_خود_مخصوصا_معلمش_احترام_بگذارد_و _باید_جلوی_معلم_خود_قیام_کند. هر کلمه یک ضربه! ضربه نگو پتک آخرت! در این لحظه سکوت محضی کلاس را فراگرفت. سکوتی بس عجیب و معنی دار. با نگاه جلّادانه خود کلاس را وارسی کردم و با آن نگاه غضبناک دلیل سکوت را جویا شدم. صدای لرزانی از کنارم بلند شد و گفت : آقا اجازه !!! نزنید فرهاد نمی تواند بلند شود مادرزاد فلج است. جمله ی هم کلاسی فرهاد تمام حیا و شرف و مردانگی و انسانیتم را بر روی سرم خراب کرد. چند ثانیه از زمین کنده شدم و از خود بی خود.زانوانم سست شد کنار نیمکت فرهاد به زمین افتادم. فرهاد که این منظره را دید. با تیشه ی انسانیت بر کوه غرورم زد و خود را از نیمکت انداخت و گفت: آقا معلم درست است که نمی توانم جلوی شما بایستم امّا می توانم خودم را به پایتان بیندازم. بلند شوید. من می خواهم از شما چیزهای زیادی یاد بگیرم. و فرهاد اولین نکته را به حق آموخت: افتادگی! آن روز غرورم شکست و کبر را جمله بر باد دادم. خدایا چه خوب است ما بنده های تو، همه مثل فرهاد باشیم. قامتی برای ایستادن و قیام در برابرت که نداریم اما می توانیم به خاک درت بیفتیم که این هردو نشانه تواضع است.
|