شعرناب

فرشته های زمینی (قسمت سوم)

- آره دخترم
- مامان وایستا ... فقط یه چیزی
-چی؟
-اگه پسره من براش اسم میذارم ، اگرم دختره بابا
-موافقی بابایی؟
-باش دخترم ما تسلیم... هرچی تو بگی همون قبوله
- الان باید اسمو ستاره بذاره
- واقعا یعنی پسره؟ خدایا هزار مرتبه شکرت... البته برام هیچ فرقی نداشت ....بچه بچه ... مهم اینه سالم باشه
روزها و ماهها گذشت تا شقایق بچه رو بدنیا اورد و یه روز پدرام به شقایق گفت : عزیزم شنیدی که دکتر چی گفت : همین که بچه بدنیا اومد یه معجزه بود دیگه تو نمی تونی مثل سابق باشی و کار کنی ستاره ام پشت کنکوریه نمیخوام اذیت بشه ، یه پرستار میارم تو خونه به کارای خونه برسه
نظرت چیه ؟
- فکر خوبیه فقط یه آدم خوب باشه.
-باشه من دارم میرم سرکار آگهی می زنم
موقع ظهر صدای زنگ منزل خورد شقایق در رو باز کرد ، دید یه خانمه
شقایق گفت : بله ،چیکار دارین؟
-در رابطه با آگهی که زدین برای پرستاری خدمتتون رسیدم
-آها ...بفرمایید
شقایق رفت آشپزخونه چای و شیرینی بیاره
- خوب خانم ، من یه دختر پشت کنکوری دارم و یه پسره چند ماهه که خودتون دارین می بینین
خواستم کسی رو بیارم تا تو نگهداری بچه و کارای خونه بهم کمک کنه ،دکتر بهم گفت نباید زیاد از جام بلند بشم دخترمم پشت کنکوریه نمی خوام اذیت بشه، خب شما از خودتون بگین خانم .
- راستش من سالها پیش شوهرمو از دست دادم و الان در حال حاضر موقعتا خونه یکی از دوسام هستم.
-خب میخواین با شوهرم صحبت می کنم اگه موافقت کرد اصلن بیاین پیش ما زندگی کنید چطوره؟
- من که از خدامه خانم
باشه شب که آقام اومد بهش میگم بهتون زنگ می زنم اگه موافقه از فردا صبح تشریف بیارین
- راستی اسمتون چیه ؟
-من صغری هستم
شب که پدرام خونه اومد شقایق باهاش صحبت کرد ، شقایق زنگ زد به صغری خانم تا از فردا صبح بیاد.
صبح که شد ستاره و پدرام مثل همیشه با شقایق خداحافظی کردن و رفتن، صدای زنگ خورد شقایق در رو باز کرد و با لبخندی به صغری خانم خوشآمد گویی کرد .
- پس بقیه وسیله هات کو؟!
- من تمام زندگیم فقط همین چمدونه
باشه متوجه شدم ، فقط بیاین اتاقتونو بهتون نشون بدم، این اتاق شما ، دیشب ستاره دخترمو میگم، گفتم شما میخواین بیاین این جارو گرفت مرتب کرد، ماشاءالله خوش سلیقه ام هست
- مرسی خانم، من با اجازه تون برم تو آشپزخونه نهار روبرای ظهر آماده کنم ، این فسقل کوچولو اسمش چیه؟
-اسمشو گذاشتیم سهیل ، البته ستاره اسمشو گرفت .
موقع ظهر که ستاره اومد ، صغری خانم او رو در آغوش گرفت و بوسیدش
- ماشالله چه دختر ماهی ، ستاره جان تا لباس عوض کنی غذا آماده
ستاره لبخندی زد و گفت : از آشنایی با شما خوشبختم صغری خانم
- منم همینطور دخترم
سر میز نهار ، صغری خانم محو نگاه ستاره بود ، ستاره خندید ، گفت نه خیلی خوشمزه شد ... صغری خانمم آشپزی اش خوبه ، دستتون درد نکنه
-نوش جونت دخترم ،خب ستاره جان برو استراحت کن تا بتونی به درسات برسی
ستاره با خنده گفت : مامان آمار همه رو دادی به صغری خانم
- خوب آره دخترم ،ایشونم دیگه جز اعضای خانواده هستن باید بدونن
-آره مامان درسته، شوخی کردم
روزها و ماه ها گذشت یه روز بعد از ظهر که ستاره تو اتاقش مشغول درس خوندن بود، صغری خانم با شیرینی و میوه وارد اتاق شد، ستاره از جاش بلند شد و گفت : اِه ... چرا شما زحمت کشیدین من خودم میآوردم
نه دخترم چه زحمتی ، الان میخوای بری کلاس ...؟ بله باید الان برم کلاس ، ستاره سنجاقهای سرشو گرفت و موهاشو ریخت روی شونه اش، شونه رو گرفت تا موهاشومرتب کنه، صغری خانم شونه رو از دستش گرفت و گفت : ستاره خانم اجازه میدی موهاتو شونه بکشم ....ستاره با تعجب گفت : شونه بکشین ...؟! بله دخترم ،اگه اجازه بدی .... باشه
صغری خانم شروع به شونه کشیدن کرد، ستاره با تعجب از داخل آینه صغری خانم نگاه می کرد
- الان گلیپس بذارم تموم میشه ، وای چقد قشنگ شدی هزار ماشالله ، الهی قربونت برم...
- مرسی ، شما خیلی مهربون هستین خیلی زود باهام صمیمی شدین ، راستی شما بچه ای ندارین؟
صغری خانم آهی کشید و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : نه دخترم ، خواست خدا نبود بچه ای داشته باشم
-ببخشید... من قصد نداشتم شما رو ناراحت کنم
-نه عزیزم ، حق داشتی بپرسی
دیگه داره دیرم میشه باید برم ،فعلا خداحافظ...
شب ستاره رفت تو اتاق مادرش ، و بهش گفت : داداش سهیل خوابید ..؟ آره عزیزم ... چقدر قشنگ خوابیده، صورتش شده مث فرشته ها ، مامان یه چیزی خواستم بهت بگم چند وقته ذهنمو مشغول کرده ، خوب بگو دخترم ، نمی دونم راستش صغری خانم خیلی زن خوبیه ، رفتاراش طبیعی نیست .... چرا چیزی شده ؟ نه نه مامان...
آخه خیلی احساس می کنم منو دوست داره ، نگاهاش غیر طبیعه، وقتی دستامو می گیره انگار نمی خواد ول کنه نمی دونم چرا اینجوری میکنه! خیلی برام عجیبه مامان، خوب مگه دوست داشتن آدم ها بده دخترم ، نه ... اصلا ول کنید ...ول کنید مامان ، شاید من تو اشتباهم، اینطوری فکر می کنم ، شبت بخیر مامان ، من میرم بخوابم.
صبح شد صغری خانم رفت نون سنگگ گرم گرفت ، میز صبحانه رو چید بازم مث همیشه محو نگاه ستاره شد ، شقایق دید که ستاره درست متوجه شد ، بعد خوردن صبحانه پدرام و ستاره رفتند ، شقایق به صغری خانم گفت : بعد انجام کارا برو یه خرده به خودت استراحت بده انقدر کار نکن ، چشم خانم،گل های تو باغچه رو آب بدم میرم استراحت می کنم.
صغری خانم که تو اتاقش در حال استراحت بود ، شقایق رفت پیشش، در اتاق زد و وارد شد
- صغری خانم مزاحمت که نیستم؟
- نه این چه حرفیه شما مراحم هستید
- خب ، راضی هستین از اینکه اینجا پیش ما هستین
-بله خانم ،من از خدام بود زندگی در کنار چنین خانواده ای
- ِامم ...یه سوال خواستم ازتون بپرسم ،فقط دلم میخواد هرچه هستش بگین
-باشه .. باشه حتما ،حالا این سوالتون چیه خانم؟
- شما خیلی خودتونو به ستاره نزدیک می کنین و نگاهاتون غیر طبیعیه.
-خوب اگه شما ناراحت میشین ببخشید دیگه زیاد دور برش نمیرم
- نه .. نه منظورم این نبود امروز هم سر میز صبحانه دیدم با چه علاقه و عشق داشتین به ستاره ام نگاه می کردین ، قضیه چیه ؟!
صغری خانم مکثی کرد و اشک از چشمانش جاری شد ، و با پشت دستش اشکاشو پاک میکرد
- دیگه با این اشکی که ریختین متوجه شدم یه قضیه ای که من خودم خبر ندارم تو رو خدا بگین چیه؟
- نمی تونم بگم
- آخه چرا ؟
-چون شما باورتون نمیشه
- خواهش می کنم بگین میخوام بدونم... خواهش کردم ازتون
- حالا که اصرار دارین بهتون میگم فقط این راز باید بین خودمون باشه قول میدین؟
-بله حتما...
صغری خانم بلند شد و رفت چمدونشو باز کرد و عکسی رو گرفت به شقایق نشون داد....
- این عکسو می شناسین؟
- اِه... اینکه عکس بچگی ستاره منه ،دست شما چیکار میکنه ؟!
صغری خانم مثل ابر بهاری اشک می ریخت و با هق هق گفت : اون روز... سر کوچه اومدین بچه رو گرفتین من گذاشته بودم ،من ستاره مو گذاشتم اونجا ، انگار اون لحظه قلبم از سینه ام در اومد روح از بدنم جدا شد، ولی از اینکه شما بچه رو گرفتین خوشحال شدم و خیالم راحت شد بچه ام دست کس دیگه نیافتاد
شقایق بغض اش ترکید و با صدای لرزان گفت : یعنی شما مادر ستاره هستین؟
- بله ، نمی دونی اون روز چه عذابی کشیدم ، چاره ای نداشتم خب، نمی خواستم اونم مثل من تو خیابونا بزرگ بشه بعد مرگ پدرش خودم آواره خیابونا شدم چند وقتی بود خونه یکی از دوسام بودم نمی خواستم سرنوشت اون طفل معصوم سیاه بشه ، شبا موقع خواب تو خیالم باهاش حرف می زدم براش لالایی می خوندم، هر روز از دور دورا بزرگ شدن و قد کشیدنشو می دیدم ، ، تا اینه اون روزبه صورت اتفاقی دیدم آقاتون آگهی زده ، فقط از خدا خواستم منو قبول کنین تا بتونم یه بار دیگه کنار ستاره ام، جیگر گوشه ام باشم همین خانم ... چیزی نمی خوام از زندگی جز خوشبختی دخترم، منو ببخش ،رفتارم غیر طبیعه، اون که نمی دونه دخترمه... ولی من که می دونم خانم ...
شقایق بلند شد وپیشانی شو بوسید و محکم در آغوشش گرفت
- الهی قربونت برم می دونم چه روز و شب های تلخی پشت سر گذاشتی ،خوب خداروشکر حالا اومدی پیش دخترت ، دیگه گریه نکن صغری خانم، هرچی می تونی بهش محبت کن بهش عشق بورز اون دختر خودته من فقط بزرگش کردم
-نه خانم مادرش تویی نه من...
-این چه حرفیه، مادرش تو بودی که اونو نه ماه تو شکمت داشتی با هزارتا مصیبت و سختی
-فقط ،هیچ وقت به ستاره ام نگو همینکه کنارش هستم برام یه دنیا میارزه
شقایق دستاشو محکم فشرد و گفت: باشه باشه حتما...
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


2