پیشکش امام رضا(ع) تو را در همه جا صدا کردم، در تمام روزها، اما هر بار تنها پژواک صدای خودم را می شنیدم. یکبار به سرم زد که وقتی صدایت می کنم صدایم را تغییر بدهم و خودم به جایت جواب دهم. و این کار را کردم. از تو پرسیدم:کجایی؟ بعد کمی فکر کردم که بهترین پاسخ در جواب این سؤال چه میتواند باشد. آنگاه گفتم: همینجا، پیش تو...و بعد از آن دیگر همه جا با من بودی، پیش من و من دیگر خیلی شاد بودم، خیلی. هر روز تو را با خودم به جاهای مختلف می بردم و به بقیه نشان میدادم. اما حیف که آدمها خیلی حسود بودند، خیلی. آخر، بعد از دیدن تو در گوش همدیگر به هم چیزهایی می گفتند و بعد سرشان را تکان می دادند، گاهی هم بعضی هاشان می خندیدند. باورم نمیشد حتی مادر و پدرم هم به تو حسودی شان میشد، مادرم همیشه گریه میکرد و به خدا شکایت می کرد که چرا اینقدر بدبخت است، فکر کنم او هم در سن من شاید آرزوی مردی چون تو را داشته و هرگز به او نرسیده، برای همین ناشکری می کرد. پدرم اما همیشه ساکت بود و فقط به ما نگاه می کرد، جدیدا هم با عصا راه می رفت و بیشتر اوقاتش را بیرون از خانه می گذراند، آن هم فکر می کنم برای فرار از غر زدن های مادرم بود. هر روز نگاه های حسودها به ما و صدای پچ پچشان با هم، مادرم را بیشتر از روز قبل ناراحت می کرد و گریه هایش بیشتر و بیشتر می شد. بعد از چند وقت از من خواست دیگر تو را به هیچکس نشان ندهم و در خانه بمانم. از آن روز به بعد، ما هم هر روز در خانه با هم بودیم، با هم راه می رفتیم، غذا می خوردیم، حرف می زدیم...زندگی می کردیم، حتی یک لحظه هم نمی توانستم به این فکر کنم که از تو جدا می شوم. در خانه هم همیشه ما چهار تا بودیم یعنی من و تو و مادر و پدرم. فقط، یادم می آید یک بار غیر از مادر و پدرم دکتری هم به خانه برای دیدنمان آمد اما فقط با من حرف زد و چند سؤالی از من و مادرم پرسید، و با تو هیچ صحبتی نکرد، حتی سلام هم نداد. بعد از آن که رفت هر روز قرص هایی را باید می خوردم که هیچ طعمی نداشت برای همین هم برای خوردنشان چون و چرا نکردم. و هیچکس هم هیچوقت نفهمید که من همه شان را با تو قسمت می کردم. آخر قرارمان همین بود. همه چیز برای هر دویمان با هم باشد. همه شرایط خوب بود غیر از اینکه ما هیچوقت در آن خانه آزاد نبودیم. و بیشتر به زندانیان شباهت داشتیم. کم کم این وضع هر دویمان را ناراحت کرد تو به من گفتی بیا با همدیگر از اینجا برویم، به جایی که حسود نداشته باشد. من اما دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آخر آنها را هم دوست داشتم. هرگز آنروزی را که تصمیم رفتنمان را به مادرم گفتم فراموش نمی کنم بیشتر از همیشه گریه کرد پدرم اما هیچ عکس العملی نشان نداد و فقط ، مثل همیشه با عصایش همراه شد و رفت. رفت و دو شب بعد نیمه شب به خانه برگشت. وقتی برگشت خیلی با مادرم حرف زد و هر دو با هم هم حرف می زدند و هم گریه می کردند و در نهایت با رفتن ما موافقت کردند فقط به یک شرط، به این شرط که بعد از سفرمان به مشهد ما از آن خانه برویم. ما هم قبول کردیم. به مشهد رفتیم. به زیارت حرم امام رضا (ع). تو خوشحال بودی، من هم خوشحال بودم. ورودی زن و مردها از یک جایی به بعد از هم جدا می شد. تو باید از ورودی برادران می رفتی و من از ورودی خواهران. رفتنت را هنوز خوب به خاطر دارم همزمان با هم گفتیم مواظب خودت باش و از این همزمان گفتن هر دو خندیدیم. در صحن حرم که وارد شدم هر چه دنبالت گشتم نبودی...دیگر نبودی...گریه کردم...جیغ کشیدم و فریاد زدم...صدایت کردم ...نیامدی...گمت کردم...سخت گمت کردم...از اینکه پیدایت نکردم از شدت جیغ زدن ها و فریاد کشیدن ها از هوش رفتم. و خوابی کاملا سفید می دیدم بعد در خواب نور سبزی را دیدم که به سمتم آمد و دورم را گرفت. تو هم در آن خواب بودی، سفید بودی، خیلی سفید. گریه کردم گفتم: او را می خواهم، او را به من بدهید. خندیدند، صدای خنده زیادی می آمد، تو هم با آنها خندیدی، به من گفتی: من حتی ذره ای هم از آن نور نیستم. فریاد زدم که هستی... هستی...هستی. ناگهان تو ذره ای از نور سفید شدی و در آن نور سبز محو گشتی. از خواب که بیدار شدم همه جا سبز بود، اشک هایی که در خواب ریخته بودم را پاک کردم تا واضحتر دور و اطرافم را ببینم. روبرویم را که نگاه کردم، ضریح بود. یاد خوابم افتادم. بار دیگر صدا کردم و گریستم، بلند بلند، این بار اما آن نور سبز را می خواستم... مادرم هم هم پای با من گریه می کرد و مدام می گفت خدایا شکر...خدایا هزار مرتبه شکر. اشک هایش را که پاک کرد، گفت: صدا کن، خوب صدایش کن که اوست که فقط صدایت را همیشه و همه جا می شنود و جواب می دهد، فقط باید قدری بیشتر گوش کنی. خیلی خیلی بیشتر... و حالا من در همه جا و در تمام روزها صدایش می کنم و می دانم او، هم می شنود و هم با من حرف می زند اگر شنونده ی خوبی باشم... اگر شنونده ی خوبی باشم...
|