مسئولیتیادم میآید یک سال تمام، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها... گفتم باشه. گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها . قبول کردم. خرید! از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم. خستهام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانهی خودم را برایش خرج میکردم و خودم گرسنه میماندم. درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم میآمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت. یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمندهام کرده بود. به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است. اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛ "دوست داشتن به همین سادگیها نیست.باید مسئولیت دوست داشتنت را قبول کنی.نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند.هیچکس برایش تو نمیشود...!یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!" این داستان زندگی خیلی از ماست: کسی را دوست داریم، در قفس میاندازیمشو بعد رهایش میکنیم به امان خدا.یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه میاندازیم.همین است که بعد از چند وقت پرندههایمان میمیرندو گلدانهایمان پژمرده میشوند. مراقب آدمهایی که دوستشان دارید، باشید. یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید! سخت است.... اما بزرگتان میکند.
|