خدا همیشه حواسش به بنده هاش هست ، قسمت اولسارا با مادرش خداحافظی کرد و با خواهر کوچیکش راهی مدرسه شد مادرش بهش مقداری پول داد تا تو راه برگشت از مدرسه برای خونه خرید بکنه ، سارا می دونست که چیز زیادی نمی تونه باهاش بخره، از پشت ویترین مغازه یه عروسک زیبایی به چشم خواهر کوچیکش( سارینا) خورد ، دوید به سمت مغازه ، محو نگاه عروسک شده بود ، به خواهرش گفت: سارا ببین چقدر عروسک قشنگه، کاش مامان پول داشت می تونست اون عروسک برام بخره ، سارا با صدای بغض آلود گفت : می خرم برات ناراحت نباش ، اشک نا خداگاه از چشمانش جاری شد، سارینا به سارا گفت : بخاطر حرف من ناراحت شدی ، سارا گفت : نه بخاطر سوز سرما اشک از چشام میاد. سارا هر روز مجبور بود خواهر کوچیکشو خونه یکی از آشناهاش بذاره و بعد از اون طرف به مدرسه بره. سارا درسش خیلی خوب بود اما از لحاظ اقتصادی و مالی اصلان وضع خوبی نداشتن ،مادرش مجبور بود صبح تا شب خونه مردم کار بکنه تا بتونه خرج زندگی و کرایه خونه رو در بیاره . سارا تو مدرسه به بچه ها درس می داد وقتی مدیر متوجه وضع مالی اش شد از سارا خواست که برای بچه ها کلاس تقویتی بذاره تا از این طریق بتونه یه پولی بدست بیاره . زنگ پایان مدرسه خورد سارا راهی خونه شد تو راه چشمش به یه سوپری اوفتاد خانمی از سوپری در حال بیرون اومدن بود مشغول گرفتن چیزی از کیفش بود که مقداری پول به پایین افتاد ولی متوجه نشد به راهش ادامه داد . سارا پولو برداشت و با خودش گفت : بهتره بره باهاش خرید بیشتری بکنه ، ولی اون لحظه به یاد حرف مادرش اوفتاد که می گفت : حق الناس چیز خوبی نیست و باید به صاحبش برگشت داده بشه، با عجله رفت تا بتونه خودشو به اون خانم برسونه از دور دورا خانمو دید و نفس نفس زنون صداش کرد، خانم وقتی سارا را دید با تعجب گفت : چیه عزیزم ...چیکارم داری...؟! که انقدر با عجله دنبالم اومدی ، سارا پولو از جیبش در اورد گفت: این مال شماست از کیف شما اوفتاد خانم وقتی این همه دست پاکی و ادب سارا رو دید گفت : عزیزم این پول هدیه من به تو، سارا اون لحظه از خوشحالی خواست بال در بیاره پرواز بکنه وخانم را بوسید و ازش تشکر کرد ، خانم ازش اسمشو پرسید ، بهش گفت: ای کاش منم یه دختر خوب و نازی مثل تو داشتم، باهم خداحافظی کردن و رفتن ، سارا خیلی خوشحال بود که می تونه هم برای خواهر کوچیکش عروسکی رو که دوست داشت بخره و هم خرید بیشتر برای خونه بکنه ، سارا با عجله رفت دنبال خواهرش، زنگ در رو زد... این داستان ادامه دارد ...
|