ویلچر - علی اون طرف رو نگاه کن داره بچه ها رو با توپش ومسلسلش میزنه اون تانک لعنتی رو میگم، بزنش ،زود باش -چشم فرمانده همین حالا آرپی جی رو گرفتم طرف آن تانک وبا الله اکبرشلیک کردم ودرست خورد وسط تانک و آتش گرفت وشادی بچه ها - دست خوش علی جان ای والله بابا تو دیگه کی هستی لبخند من وبچه ها در هم گره خورد ودستان فرمانده که بر پشت کمرم زد وبا غرور خاصی گفت: -واقعا گل کاشتی علی آقا ببین همشون فرار کردند نه دیگه همش کار من نبود بچه های آرپی جی زنِ دیگه نیز بودند وبچه های دیگر -در هر صورت این تانک پیشانی دشمن بود روز سختی بود از صبح درگیری وحالاشب همه آرام در سنگر نشسته بودیم بوی باروت وعطر بچه ها ،عطر رایک نفر از مشهد آورده بود و به بقیه میزد ، عطر حرم بود وبچه هایی که مشرف شده بودند احساسشان پر کشید به سمت حرم امام رضا و دیگران نیز که مشرف نشده بودند نیز همینطور ،خواب شیرینی بود در فضای آن عطر،من با لبخندی شیرین در رویایی زیبا سیر میکردم که به یک باره صدای چند انفجار بلند شد زود لباس پوشیدم وآرپی جی را برداشته با بقیه بیرون آمدیم ،الله واکبر چه صحنه ی دل خراشی خون وفریاد همه جا را گرفته بود وکلی از بچه ها شهید وزخمی شده بودند وهواپیمای جنگی هی بمباران میکرد و پدافند را نیز زده بود ، در یک لحظه صدای وحشتانکی را کنارم حس کردم و پرت شدم به طرفی دیگر،احساسی دردناک در پشت کمرم بود ،سوزش وگرما وجاری شدن خون ودیگر چیزی نفهمیدم... -دکتر حالش چطوره؟ - خدا را شکر به خیر گذشت خون زیادی ازش رفته بود ولی از مرگ نجات پیدا کرد وخوب زیر عمل دوام آورد - یا قمر بنی هاشم پسرم را نذر خودت کرده بودم واز تو میخوامش - آه این صدای مادرم بود که اشک می ریخت وبا دکتر صحبت میکرد - مادر قربونت بره به هوش آمدی - مادر من کجایم؟!!! - شیرازهستی پیش من - قربونت برم مادر چی شده چرا نمی تونم پاهامو تکون بدم مادر با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد وگفت: - پسرم تو قطع نخاع شدی ولی خودم تا زنده ام کنیزیتو میکنم دهانم بدجوری خشک شد وگفتم : - آب ،آب میخوام - مادر پارچه ای نمناک را روی لبم کشید وگفت: - یا قمر بنی هاشم، شکرت که بازم پسرم زنده است - چقدر این رطوبت با آن کلام مادرم تسکینم داد و صبر را به من هدیه کرد. سالهاست که با ویلچر بعد از کارم که در یک شرکت مخابراتی هست با همسر مهربانم به پارک می آییم و به رقص پروانه ها در اطراف گلها نگاه میکنیم .شیرینی شهدی که از گلها می مکند را با یاد خاطره هایم، شیرین تر حس میکنم حتی در غم هایش، باشد خدا اعمالم را قبول کند. از سری داستانهای کوتاه سعید مطوری/مهرگان
|