کافه بن بستیــک فنجــان قهــوه ی داغ بــرای خــودت دم کــن. پرده های اتاقــت را کنــار بــزن و پنجره ها را بــاز کــن نسیم بــه داخــل اتــاق میپیچــد و بــوی قهــوه تــرک اتاقــت را پــر میکنــد، تمــام آنــرا بــا ولــع داخــل ریه هایــت میفرســتی و بــه آســمان آبــی تــر از آبــی زل میزنــی. فکــر کــن! بــه گذشــته ها نــه چنــدان دور.. بــه بــودن بــا مــن.. بــه حضورمــن.. بــه خاطــرات بــا مــن.. فکـر کـردی؟؟ حـالا حسـت را بگـو؟ نفـرت یـا حسـرت؟؟ شـاید هـم بی تفاوتـی همـراه بـا پوزخنـدی بـر لـب بگذار من برایت از حالم بگویم: پنجره ها را بــاز گذشــته ام و بــه آســمان خیــره شــدم. هــوا صــاف صـاف اسـت برعکـس دل مـن کـه دیگـر از تـو صـاف نمیشـود. یـک فنجـان قهــوه ی فرانسـه نوشـیدم. بـه عکسـت کـه کنـار تختـم در قاب خاتـم کاری شـده عاشـقانه بـه مـن زل زده اسـت نگاهـی میانـدازم.. چشـمانم از اشـک پـر میشـود چشـمان سـبز و افسـونگرت تـار و تارتر میشـود و تـا لحظه ای کـه اشـک مانـع از دیـدم شـود از چشـمانت چشـم بـر نمـیدارم. آخ کـه مـن پیـر شـدم و عکسـت ندیـد.. آخ کـه مـن بـرای عکسـت بارهـا و بارهـا مـردم امـا خـم بـه ابرو نیاورد، آخ که چقدر ایـن عکـس بی احسـاس اسـت! راسـتی هنـوز هـم از بـوی عطرهــای شــیرین نفــرت داری؟ هنــوز هــم عطــر ســرد و تلــخ را بــه همـه ی عطرهـای دنیـا ترجیـح میدهـی؟ نکنـد سـلیقه ات را عـوض کـرده باشـی و تنهـا امیـد مـرا هـم ناامیـد کنـی.. اگـر بعـد از گذشـت 40 سـال اتفاقـی از کنـار هـم رد شـویم شـاید از روی چهـره ات نـه٬ امـا از عطـرت حتمـا میتوانـم تشـخیصت بدهـم..! امــروز 2شــنبه اســت! اولیــن دیــدار مــا روز 2شــنبه بــود.. وای کــه ایــن 2شــنبه ها مــرا تمــام میکننــد امــا تمــام نمیشــوند.. کاش میشــد 2شــنبه ها را از روی تقویم هــا پــاک کــرد! خنـده دار اسـت! گیـرم کـه 2شــنبه ها پـاک شـد.. بـا 3شـنبهای کـه بـا هـم بـه همـان کافه ی خلـوت در تـه کوچـهای بـن بسـت رفتیـم و قهــوه ی تلـخ نوشـیدیم چـه کنـم؟ یـا آن 4شـنبه کـه تنـه ی تـو بـه تنــم خــورد و نقشــه هایی کــه برایشــان 72 ســاعت بــی وقفــه وقــت گذاشـته بـودم در جـوی آب گل آلـود ریختـه شـد چطـور؟ آی امـان از 5شـنبه.. مـن در قطعـه شـهدای گمنـام نشسـته بـودم و بیصـدا بـرای مظلومیتشـان اشـک میریختـم صـدای هـق هـق ماننـدی بـه گوشـم رســید ســر برگردانــدم مــردی 4شــانه روی قبــری خــم شــده بــود و ضجـه مـی زد بـا ترحـم بلنـد شـدم و بـه سـمتش رفتـم! بـه اسـم هـک شـده روی قبـر نـگاه کـردم »سـردار شـهید محمـد روناسـی« شانه های مــرد از شــدت گریــه میلرزیــد بــا صدایــی تقریبــاً آرام گفتــم »آقــا« سـر بلنـد کـردی و مـن 1جفـت چشـم سـبز دیـدم هـردو شـوک شـدیم بـا پشـت دسـت اشـکهایت را پـاک کـردی و لبخنـدی دردنـاک بـه صورتـم پاشـیدی.. شـنبه و 1شـنبهاش هـم همدیگـر را دیدیـم! آه کـه نمیشـود اسـم روزهـای هفتـه را عـوض کـرد... هـر کدامش دردم را تـازه میکنـد درسـت مثـل نمـک روی زخـم پاشـیدن... پنجره ی قـدی اتاقـت را ببنـد.. نکنـد کـه سـرما بخـوری! آنوقـت مـن نیسـتم کـه نگرانـت شـوم! من نیستم... با خودم تکرار میکنم »من نیستم«! خنده ام میگیرد. بلند بلند میخندم.. چه جمله ی اشتباهی من هستم.. تو نیستی! تو نیستی..
|