کافه نقد شعرناب (2)بیچاره کویر... سپیده دم خورشید قلبش را می شکافد و از تار و پود ترک خورده خاک پرتوهای سوزان خود را به ژرفای وجودش می تاباند سوزناک است نمک هایی که بر زخم کویر می پاشند بیچاره کویر و همنشینانی شن صفت که ظهر هنگام او را به گرمی در آغوش می کشند گاهی به نیْ نوای باد و دفْ زدن خورشید با او می رقصند و گاهی تنها می گذارند و فکر کوچیدن... شب هنگام صدای نُت های گرگ کویر را ترسانده تر،پهناورتر و تنهاتر کرده بیچاره کویر که شب با ذره ذره گرما وداع می کند و با سرما هم آغوش می شود و در همان حال ترک های قلبش را می پوشاند تا مبادا ستاره اش او را ببیند و برایش غصه بخورد بیچاره کویر... بیچاره مردم... گمنام
|