قافیه ی لبخندتوئه زندگی من می دانی چیست؟ من هرروز دوباره و دوباره عاشق تو می شوم و این خوشبختی بزرگی ست که خدا نصیب دلم کرده وقتی آفتابی می شوی ، قطب جنوب اندوهم ، آب می شود ، بخت اشکم خواب... در من غزلی تازه می روید و چشمانم به جای لبانم سخن می گوید... تو ثانیه هایم را پر از قافیه ی لبخند می کنی با تو غصه از نگاهم گریزان است ... در هوای بودنت ، هیچ فصلی به جز آغوشت زیبا نیست که آن را حتی با بهشت عوض نمی کنم... نوشتن دیگر بس است نامه ام را همان جای همیشگی زیر سایه ی همان درختی که می دانی می گذارم پشت دیوار انتظار پنهان می شوم تا بیایی ،ادامه ی حرفهایم را در لاله ی گوشت جاری کنم... دیگر حتی قلم هم محرم ناگفته هایم نیست... تا تپیدن دوباره ی عشق در دوبیتی بازوانت خدانگهدار... مهناز نصیرپور
|