شعرناب

خودباوري...


بنام یکتای بی همتا
خودباوری...
شاید در نگاه اول به این واژه به ساده بودن و صریح بودن آن پی ببریم... به آن معنا که خود را باور نمائیم در همه حال...
سخن از باور خویش آمد به میان بی آنکه تأمل نمائیم شدیم دانای تمام
بحث عمل گشت ز خود باوری گرچه دانا بودیم ولیکن خالی ز هر باوری
گوئیم باور ز خود داریم و نیست مجال ناباوری
به دیده نهان گشت کجاست باوری؟!!!
در گامهای فرا برده انسان در رویارویی با حقیقت محض، عمل آنچه را که می پنداشت شد آشکار، کجاست حاصل آن اندیشه و خود باوری؟!!!
گله از یار نماید و ندارد نای حق گوئی
همه عالم پر کند به بدگوئی
گفتند او را مگو سخن ناحق ز دیگری
گفت ناحق نیست گله ست ز خود باوری
آن زمان که انسان خود را باور بنماید از حق گوئی کلام خود، باکی نیست او را که بازگو نماید کلامش را نزد دیگری و بلعکس آن زمان که کلام ناحق گوید هر آنچه را که همه عالم را پر نماید برای اثبات کلام خود، همچنان عاجز ماند از رسیدن به خواسته خود... چرا که اگر کار او شایسته و کلامش حق بود با اولین بازگو نمودن به آرامش دست می یافت...
گفتند یکی را چرا گویی سخن به ناحق ز دیگری
گفت نفس عمل، حق نیست به داوری
توان نیست مرا فتادن ز رویارویی شاه
گر گرفتند مرا بمیرانند ز راه
* * *
آن زمان که حق گو شود آدمی
نیست باکی ز خودباوری
گر هست کلامت حق
رو ره میدان ناحق
حق پیروز هست گر چه خودباوری نباشد عمل
ناحق نباشد ره میدان الا بی ثمر


2