شعرناب

صدا کن مرا....

صدا کن مرا....
خسته یا شادمان فرقی ندارد....
صدای تو خوب است !
صدای تو لالایی اموج دریاست
وقتی هوس طوفان دارند....
یا همان جوانه سبزی است
که در واپسین روز های خزان می روید....
بیا....
بیا صدایم کن!
دستم را بگیر !
بیا با هم از زندگی چیزی بفهمیم
و با هم بخوانیم از تمام ناسروده های جهان....
و بپرسیم از آن کودک
از آن کاجِ بلند
خانه ی دوست کجاست؟
و به مستی بدویم تا به آن آخر راه....
بیا....
می خواهم برایت از حجم سکوت ِ تنهایی هایم شعرها بخوانم....
وقتی دستانم را باز کرده ام و روی ریل مدام تلو تلو می خورم.....
بیا و دستم را بگیر....
صدای سوت قطار را می شنوم ....
انگار ... پشت کوه ها شهری است !!!!!


3