شعرناب

کیف پول

چشم هایم خواب دارد،لامپ را خاموش میکنم،خودم را روی تخت ولو میکنم.پتو را روی خود می کشم.
یادم می آید زیر تخت را نگاه نکرده ام،پرتو را بر میدارم،لامپ را روشن میکنم کله ام را از تخت آویزان میکنم و زیر تخت را نگاه میکنم،مبادا کسی ابزار شبش را جا گذاشته باشد.
لامپ را خاموش میکنم،اتاق خیلی تاریک است.صندلی چرمی کنار تختم خالی است.چشم هایم را میبندم،دستش را می گذارد روی شانه ام،چشم هایم را باز میکنم،او روی صندلی چرمی نشسته است،دهنش را از جالباسی آویزان کرده ,جای دکمه روی لباسش دارد.پنج تا چشم آبی.دندان هایش را دستش گرفته،لباس فاخری پوشیده،چهره اش را خوب نمیبینم.
میگوید: خوبی؟
میگویم:مرسی
میگوید:خوب این یعنی چی؟
میگویم:هیسس!خوابم می آید
کیفش را میگذارد روی میز عسلی،خمیازه ای میکشد،دهانش روی جا لباسی است،اما دستش اینجاست.
میگوید:هوا شناسی گفته هوا سرد می شود.
میگویم: خب به من چه؟!
-یعنی برایت مهم نیست؟
+چرا باید مهم باشد؟
-فکر کردم مهم است
+چرا فکر کردی مهم است؟
-همین طوری
+اصلا تو کی هستی؟توی اتاقم چه میکنی؟دزدی؟میخواهی فریاد بزنم؟
می خواهم فریاد برنم ولی حوصله ندارم،از این شانه به آن شانه میکنم،هوا سرد است.پتو را روی خودم میکشم.
سیگارش را روشن میکند،فندکش از این اتمی هاست،از همان ها که همیشه دوست داشتم،داشته باشم.
+اینجا سیگار نکش
-چرا؟
+اتاق بوی سیگار میگیرد
-خب بگیرد
+خب مادرم فکر میکند سیگار کشیده ام
-نکشیدی؟
+نه
-فکر میکردم سیگاری هستی
+فکر نکن
چشم هایم را روی هم فشار میدهم.
-زیر سیگاری نداری؟
+نه
-خاکسترش را کجا بتکانم؟
+خفه شو،خوابم می آید،برو پی کارت
-همیشه اینقدر مهمان نوازی؟
+لعنت به تو
-چرا دفنش نمیکنی؟
اجیر میشوم،یعنی او هم میداند؟ خودم را به نفهمی میزنم.
+نمیفهمم چه میگویی
بازیگر خوبی نیستم
ادامه می دهم: برو پی کارت
-آن جنازه را میگویم.
+کدام جنازه را
-همان که توی کیف پولت پنهان کردی
زیر لب ناسزا میگویم.از جایم بلند میشوم،لامپ را روشن میکنم،کیف پولم را برمیدارم،بازش میکنم.دو تا سوسک رفته اند سمت جنازه،بلند میگویم:پیشت پیشت پشته!
یکی از سوسک ها میخندد،میگوید:این برای گربه هاست.
به او فحش میدهم،غیرتی شده،از کیف پول می آید بیرون،امانش نمیدهم،خودکار را به گلویش فشار میدهم.دستم کثیف شده،دومی فرار میکند،دستم بوی سوسک گرفته،می روم آن را بشویم.بر میگردم،صندلی چرمی خالی است،روی جالباسی هم دهانی آویزان نیست.
نفس راحتی می کشم،لامپ را خاموش میکنم و دراز میکشم.
دستش را میگذارد روی شانه ام،میگوید:نگفتی!
+لعنت به تو،تو که رفته بودی
-رفته بودم؟کجا؟
+برو
-کجا؟
+به درک
نشنیده میگیرد
-نگفتی
+چه چیزی را؟
-اینکه چرا دفنش نمیکنی
+به توچه
-اینجا توی کیف پولت خراب میشود،برو بگذارش زیر خاک
التماس میکنم برود پی کارش،میگویم:خواهش میکنم بمیر.
-مرگ دست خداست
+ای خدا!
+دفنش نمیکنم،چون مال من است،می خواهم همیشه پیش خودم باشد.تو مگر داروغه ای؟
-نه!ولی اینطوری خودت را نابود میکنی
+خب ربطش به تو چیست؟
-هیچی،از روی دلسوزی گفتم.شب بخیر.
کسی عربده میزند،نامفهموم است،چشم هایم را باز میکنم.موذن است،دارد به فریاد ترین شکل صدا اذان میگوید،زیر لب ناسزا میگویم،پیشانیم خیس عرق است.کیف پولم را سراسیمه باز میکنم،عکس سه در چهارش را پیدا میکنم،سمت راستش کمی خوردگی دارد.از این که سرجایش است نفس راحتی می کشم.صندلی چرمی را نگاه میکنم،خالی است.ولی رد نشیمنش داغ است.
انگار تمام شب کسی اینجا بوده است.
الف.تنها
97.2


3