دیروز امروز فرداچشمم به عقربه های لعنتی است خواب از سرم پریده است ضربه های تیک تاک شلاقی است که به مغزم می زنند دفترم را باز می کنم تا نگاهی به شعر دیروزم بیندازم خنده های کودکانه ای که در فضای زمان پیچید و مرا با خود به آغازین دیروز برد چقدر ثانیه ها زود می گذرند آیا زمان براستی تکراریست؟ پس چرا خنده های آن تکرار نمی شوند ؟ آیا فردا دروغ است ؟ پس چرا فردا نمی آید ؟ من به فردا شک دارم چون دیروز گفتم فردا شادترم ولی امروز مگر فردای دیروز نبود پس چرا دوباره امروز شد ؟! تکرار امروزهایم تمام ناشدنیست دروازه فردا باز است ولی وقتی وارد آن می شوم که امروز شده است ببخشید بر من که فردا ندارم برای تو هیچ گاه نمی نویسم فردا اگر مرا می خواهی ملاقات کنی فردا نیا امروزِ آینده بیا دفتر شعرم را بستم چشمهایم را در شیشه ی گذشته نهادم حالا می فهمم چقدر در گذشته علف درد خوردم و چه بیهوده امید به آینده ای نشستم که هرگز نیامد فقط در امروز تکرار شد
|