داستان کوتاه :مترسک\داستانک : "مترسک" پتو را کنار انداخت و نگاهی به ساعت اتاق انداخت . ساعت 5صبح بود . دراز شد که بخوابد ولی سرو صدایی که از بیرون می آمد او را متوجه خود کرد . خیلی خسته بود . با بی حوصلگی بلند شد و به سمت پنجره رفت . پرنده های زیادی بالای مزارع جالیزارش چرخ می زدند . چوبدستی اش را به دست گرفت و به سرعت به سمت جالیزار راه افتاد . نزدیکیهای جالیزار ، یک لحظه ایستاد و به سر و روی خود زد . خدای من چه شده است ؟ پرنده ها چرا اینجا را به این حال و روز در آورده اند ؟ و صدایش را بلند کرد و مرتب ناسزا می گفت . از آن همه خیار و خربره چیزی نمانده بود . انگار پرنده ها آنجا را جارو کرده بودند . هیچ چیز نمانده بود . یک لحظه نگاهش به مترسک وسط مزرعه افتاد . باد به سر و رو و دست و پاهایش می خورد و انگار داشت می خندید . با دیدن این صحنه دیوانه شده بود . چوبدستی اش را محکم به دست گرفت و با عصبانیت به سمت مترسک رفت . انگار تمام تقصیرها ، گردن مترسک بود . روبرویش ایستاد و مثل کسی که متهم بود ، نگاهش کرد . فریادی از ته گلو زد و به سمتش رفت و چوبدستی اش را بلند کرد که بر سر و رویش بکوبد . چند قدمی اش ایستاد . انگار پشیمان شده بود . بر گشت و به سمت خانه رفت . به آشپزخانه رفت و بعد از برداشتن کبریت و مواد آتش زا ، دوباره به سمت مترسک راه افتاد . نزدیک که رسید مواد آتش زا را به سر و رویش ریخت و بلافاصله کبریت زد و آن را به سمت مترسک گرفت . مترسک آتش گرفت و او در حالی که دیوانه وار می خندید ، فریاد زد : "بسوز بدبخت ، بسوز " پایان صابر خوشبین صفت 15تیر1395
|