خوبینویسنده این متن را نمیشناسم اما از خواندن آن لذت بردم، به همین علت تصمیم گرفتم آن را با شما خوبان نیز به اشتراک بگذارم، امیدوارم شما نیز از خواندنش لذت ببرید: آدم های خوب همیشه اول داستان لبخند به لب دارند... در عمیق ترین فکرهایشان، آنجا که دست هیچکس نمی رسد تا از دریای افکارشان بیرونشان بکشد،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگیرد... همان هایی که برای بچهای که با دقت از پشت پنجره ماشین بهشان زل زده شکلک در می آورند... آدم هایی که اشکشان دربیاید اشک در نمیاورند... خوبها وقتی ازشان تعریف می شود متواضعانه تبسم می کنند... در همه حال حالتان را جویایند و به یادتان هستند،حتی اگر وقتی که خطاب کنیدشان: "چطوری بی مرام " باز لبخندمهربانانه شان را می زنند و می گویند "کوتاهی از ماست، حالا اصل حالت چطوره با مرام؟" آدم هایی که فدایی شدند برای کس ها و ناکسها... دوست و دشمن فرقی نمی کند... مهربانی در بند بند وجودشان می جوشد... همان ها که لقمه ای اگر هست کوچکترینش سهم خودشان می شود و به هنگام گذر از جایی که پرنده ای در حال غذا خوردن است مسیرشان را کج می کنند که یه وقت نپرد... همان ها که پیرمرد دست فروشی را میبینند،بغض می کنند... آنها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزیزان خود بمیرند نکند که داغِ آنها را ببینند... همان ها که حسادت را بلد نیستند و وقتی خبرِ خوش برای دوستانشان می شوند اشک شوق در چشمهایشان حلقه می زند... آدم های خوب متهم می شوند به بدی، به شورش را در آوردن... آخر ندانستم که چون خوبند، بدندیا چون از خوبی شورش را درآورند، بد شدند... اما هرچه که هست،نابند، کماند... همان ها که آخر داستان، وقتی ترک می شوند با وجود شکسته شدهشان با اینکه مقصر نیستند عذر خواهی می کنند و می گویند ببخش اگر حتی مهربانیم اذیتت می کرد، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات همیشگی... آدم های خوباول داستان محکومند به مرموزی بابت خنده ها و تبسمهاشان... و آخرش خوبی هایشان رنگ دیوانگی به خود می گیرد؛ و با حرف های این و آنی که می گویند : "خلی به قرآن " "انقدر خوب نباش" میمیرند... قدیمی ها نمی دانستند: خدا آدم های خوب را زود نمی برد؛ ما آدم های خوب را زود می کشیم...
|