داستانِ شیرین و فرهاد به روایتِ کوردها در سالیانِ بسیار دور و در آبادی از ساکنانِ کورد ،مردمانی با هم زندگی میکردند. در این زمان دخترانی ،مشک و کوزه به دست به قصد برداشتن آب و صحبتهایِ نشاط اور روزمره،به هوایِ عادت همیشگی به مکان مورد نظر رهسپار میشدند در یکی از همان روزها،جوانی خوش هیکل و تنومند و دارای منش پهلوانی به نام فرهاد( فرهای) سرِ چشمه ی آب،دلباخته ی دخترِ زیبا و با نجابت و اصیلی بنام شیرین میشود. شیرین نیز معنای نگاهها و صحبتهای فرهاد را دریافته و او نیز یک دل نه،صد دل عاشقِ فرهاد میشود. وقتی همه ی آبادی از نیت و دلباختگی شان آگاه میشوند،فرهاد به قصد خواستگاری از معشوقه اش،نزدِ پدر ایشان میرود.پدرِ شیرین اوایل به شدت مخالفت نموده ولی در پیِ اصرارهای متوالیِ فرهاد،شرط میکند که بهایِ دست یابی به شیرین،همان تراشیدن و کندنِ کوه آبادی و ایجاد جوی آبی به آن مکان بوده و عاشق بایستی تنها و با اندک وسایلِ آن روزگار این کار را میسور مینمود. فرهاد سرخوش از شرط،بدون معطلی و با انگیزه و عشقِ وافرش، کندن کوه و رهسپار نمودن آب به آن آبادی را شروع نموده و سختیهایِ شگفت انگیز آن را بدون توجه ای پشت سر میگذاشت( در این بین مخبرین و ناهلان نیز بطورِ مخفیانه گزارش کار روزانه و پیشرفتِ حیرت انگیز آن را به پدر شیرین گزارش میدادند). روزها در حال سپری شدن بود.گویی شیرین همان دخترک زیبا روی و عاشق پیشه نیز هر باری جهتِ دیدن فرهاد و دادن روحیه به ایشان،مخفیانه و بدور از چشم پدر،به همراهِ دخترانِ آبادی،دخترانی که عاشقانه شیرین را دوست داشته و گیسوانش را بافته و غمخوار ایشان بودند با آوایِ شیرین : دوتِل بیان بِچیم خَمی بیم وَه بای هَم تَفری کوه کِ یم ، هَم سِلِ فرهای به قصد دیدن فرهای(فرهاد) در سرچشمه یِ قرار عزیمت مینمود. از سویی بزرگ زاده ای به اسم خسرو نیز همزمان عاشق سرسخت شیرین بوده و یکی از رقیبان برجسته ی فرهاد تلقی میگشته که از پیرزنی باهوش و عجوزه جهتِ برداشتنِ فرهاد از این ورطه استمداد میطلبد. خسرو خطاب به پیرزن میگوید که اگر حیله ای بکار ببندد و رقیبش را کنار بزند،هم وزنش به او طلا خواهد داد پیرزن میگوید طلا بدرد من نمیخورد و همسنگ و هم وزنم را پَتَه (پشم گوسفند جهتِ ریسندگی) بجایش به من بده.خسرو میپذیرد پیرزن میگوید: هفت روز و هفت شبانه روز( اسبان،خَران،مرغان، گاوان و ...به همراه بچه هایشان را جداگانه در اسطبل ها و طویله ها حبس کنید) و وقتی من نزدیکِ فرهاد شدم و این منظره را شما در بالای کوه مشاهده کردید با اشاره یِ من"پیرزن" گاوان و خَران و اسبان و...سگان و ...را به هوای دیدنِ بزغاله ها و بره ها و گوساله ها و کره اسبها ، دریچه ی طویله و اصطبل و آخور و ...را باز کنید بصورتی که شیهه و صدایشان در کل آبادی پیچیده و این اتفاق طوری جلوه کند که فرهاد بلافاصله این رویداد را غیرعادی بپذیرد. در هر روی موعدِ قرار سر میرسد و خسرو با همدستیِ عجوزه نقشه را اجرا میکنند: پیرزن نزد فرهاد میرود، فرهاد با دیدن این آواها و شیهه ها و صدا ها ، متعجب به پیرزن میگوید: ای دایا دایا، دایای.....شیوِ شووی یای دَ کوردَ مالان لَه شیری دیر بو وِش بووَ تالان پیرزن میگوید: مِ وَه فدات بام، شیری وَفای کِرد فرهاد میگوید: تِنِ ری یِ گیسِت، وَ دیده دین یا وَه چو شِنَفتی؟ پیرزن میگوید: وَه سِفیدی گیسِم و......./ وَ دیده دی یِم، وَه چو نَشنَفتِم ترجمه: فرهاد با دیدن و شنیدن صدا ها و شیهه ها و ...به پیرزن میگوید که این شیون و زاری که در بین آبادی کوردها به گوش میرسد نشانه ی ِ چیست؟ امیدوارم هرچه باشد از شیرین بلا بدور باشد. پیرزن میگوید که شیرین فوت کرده است فرهاد میپرسد که ای عجوزه، با چشم خودت دیدی یا فقط آن را شنیده ای( پیرزن را قسم میدهد) پیرزن میگوید که: قسم به مقدسات و به تار گیسوی سفیدم صحبتهایم صحیح و واقعیت دارد و شیرین مُرده است بعد از این گفتگو و ناامیدی و دلنگرانیِ عمیقِ فرهاد_______ فرهاد با آه و افسوس و تالمات روحی میگوید: قُلِ نِ صد مَنی، بِچو دَ هُووا بَه لَ ک َپووِم ترجمه: ای کلنگ( اشاره به سخت افزار و سنگین بودنِ کُلَنگ) بالایِ سرم برو و سخت فرقم را بِشکاف و جانم را بگیر دو بار این کار را میکند و هر بار موفق نمیشود که بار سوم فرقِ خود را شکافته و همانجا و پیشِ چشم پیرزن جان بجانِ آفرین تسلیم میکند. شیرین بدون اینکه مطلع باشد به هوایِ دیدنِ یار و عشقش و با همراهیِ دخترکانِ آبادی که همراهش هستند و مثلِ گذشته گیسوانش را بافته اند میگوید: دوتِل بیان بِچیم خَمی بیم وَه بای هَم تَفری کوه کِ یم ، هَم سِلِ فرهای ترجمه: دخترها بیاید برویم و غم را کنار بزنیم هم به تفرج و کوهپیمایی و هم دیدنِ فرهاد چون به محل میرسند،شیرین ،جسدِ فرق شکافته و خونین و بیجانِ فرهاد را میبیند بعد از زاری و شیونِ مُدام و گریبان دریدن و تسلیت و تعزیتِ دختران، به آبادی بر میگردد: پدرِ شیرین اجازه ی رفتن شیرین به محل حادثه را نمیدهد و همواره جلوگیری میکند. شیرین که گیسوانِ بلند و مشکی و زیبایی داشته( به بهانه یِ بافتنشان، چاقویی را در میان گیسوان مخفی نموده و مخفیانه و به همراهِ دوستانش به محلِ فوت فرهاد میرود) بعد از زاری و شیون و سُرایشِ اشعار و مویه و ناله،بدور از چشمِ دختران، چاقو را از میان گیسوان بر میدارد و سینه ی خود را بر بالینِ معشوقه اش میشکافد و همانجا و در کنارِ فرهادش، به ابدیت میپوندد. به باورِ کوردها: در فصلِ بهار، دو گُلِ زیبایِ زرد رنگ در کنار هم ،سَر به سَر و با وصفی عاشقانه میرویند که در بینشان خارَزَردی(خاری) هم وجود دارد که مانع رسیدنشان میشود. با مهر _ نگره و واگویه ای از داستانِ شیرین و فرهاد به باورِ کوردها_ نویسنده و گردآوری کننده( عیسی نصراللهی )یکم فروردین ۹۷
|