سایهسایه ای همیشه همراه من است حرف نمیزند اما پر از فریاد است هر روز قد می کشد و حسادتم به بلندتر بودن اوست ، کاش روزی برسد فرقی نمی کند در کدام فصل باشد او سخن بگوید از رازهایش و اینکه چرا در انتها از من جداست و در ابتدا وصل است ،گاهی با او بازی می کنم و او را به شکل پرنده ای در حال پرواز در می آورم و گاهی به شکل گرگی که در کابوس من است. وقتی هیچ نوری نیست من و سایه ام در آغوش همدیگریم نمیدانم او من است یا من آو، برای همین است که از تاریکی می ترسم چون سایه همراه من نیست . دوست دارم او را به تنهایی خودم زنجیر کنم تا از من جدا نشود در کنارم بنشیند ،به حرف هایم گوش کند و از رازهایش برآیم بگوید که چرا همیشه سیاه است و رنگ عزا ست چرا به رنگ سبز و یا قرمز و یا... نیست تا مرا شاد کند. زمزمه ای در گوشم جان گرفت سایه در آرامش خود با سکوتش سخنانی را گفت که سالها در انتظارش بودم او گفت: من ابهام روح تو هستم مرگ حقیقت وجود من است... سعیدمطوری/مهرگان
|