شعرناب

شما که غریبه نیستید با این قصه...

✍ سوختگی آفتاب داغ و لکه ی ماه گرفتگی که نه، گاز گرفتگی، بر تو و صورت دختران آفتاب مهتاب ندیده نشاندند، بالانشین شدند به ایوان، پاها چه جمله، دراز شدند میان مردانی که از دیدن آنها روزی روزگاری اینجا سر پایین می نداختند و بر این غیرت سر می دادند!!!
بگذريم دور از غوغای واژگان، چه بی غيرت شده است مرد ایرانی و چه مفت به تاراج رفت نجابت دختران ایرانی به اسم آزادی،...
چه تجارتی شد و دکانی راه انداخته اند، کسب و کاری که به سالهای نه چندان دور، خیانت و جنایت بود،
در وسط شهر طهران علنی تابلو اعلانات دارد،
همین ساعت ها،
جایی نزدیک تر از دو منزل، چه دخترکانی در کافه و کاباره ها، شیدایی ها میکنند و بر لوندی از هم پیشی میگیرند و با این و آن آشنا هستند و بی کس است آنکس نتواند چیزی عرضه کند و البت شما که غریبه نیستید با این قصه...
از نمایشنامه ميرزا _ محمود جامه بزرگ _ سال 1393


3