شعر"شعر" دنیای عجیبی دارد با چند سطرِ بی جان یار را، در آغوش میکشی کنارت می نشیند میبوسی اش چشم در چشمش میدوزی و بی پروا و بی شرم و بی غرور می گویی؛ عاشقانه دوستت دارم،مالِ منی و... در آخر هم زل میزنی به این خطوطِ بی جانِ مخلوقِ قلمت و با خنده ایی سرد به این گستاخیِ خودت! بدرقه شان میکنی تا لابه لایِ ورقهای دفترت دفن شوند و.. این عشق بازی رویِ کاغذ ادامه دارد...وگرنه آدمها از دلتنگی می پوسیدند... و خداوند دلتنگی را آفرید، بعد از آن شعر را آفرید... مسلم خزایی
|