شعرناب

خاطراتِ گمشده

" خاطراتِ گمشده "
____________________________
گاهی اوقات باید خود را برداشت و رفت...از روزمره گی و روزمرگی جدا شد و به خاطراتِ دور اکتفا کرد_____ گاهی درونِ همین خاطرات( چیزهایِ خوبی نهفته است) ، موهایش را شانه میزند_حوله را سرِ جایش قرار میدهد، کفشهایش را میپوشد و بسانِ روزهایِ قشنگِ پیشین، رویِ ایستگاهِ اتوبوس به انتظارِ سرنوشت مینشیند. همانکه دستی تکان نمیدهد، بی تفاوت عبور میکند و تو ، هی، این کار را بارها تکرار میکنی. اما انگار بعد از پانزده سال،سرنوشت بویِ طعمه یِ خاکیِ خود را باز هم شنیده است( او می آید و دوباره و باز هم دوباره،هرگز دستی برایت تِکان نمیدهد) و در همین اوهام است که باید پسرش را به مَهد ببرد، و حتما پولِ تو جیبیِ اش را بپردازد_ اوراق و مکاتبات را وارسی کند به پروژه ها بِرِسَد.( او انگار سالهاست که گم شده است )
____________________________
دِلنوشته ای فی البداهه_ عیسی نصراللهی ۹۶/۱۱/۳۰


1