شعرناب

عبور از پاییزی ترین فصل سال

زمستان آغوش سرخ بهار به سپیدی جامه فرشتگان و سیاهی طاعون . امسال اما ، از همه سیاه تر ، از همه خونین تر . گاهی یادمان می رود زندگی کنیم وگاه زندگی ما را فراموش می کند . دی ماهی را پشت سر گذاشتیم توام با نامهربانی ؛ توام با بیماری و مرگ . اما بهار در راه است و صدای گریه دل نوازی پشت از درهای سبز به گوش می رسد . آنگاه که خورشید نگاه مات خود را بر کرانه پنجره می اندازد من در پس طلوع زاده می شود و در غروب می میرم ، این است زندگی . این است سرزمین من . سرزمینی که سالها در غربت خود فرو رفته و منتظر معجزه ای است . معجزه ای از دل یک زن ؛ از دل مادرم ، ایران . گاه احساس ناخوشایندی لمس می کنم و گاه بر مرکب تاریخ می نشینم . تاریخ تنها یک جمله است : خون با خون شسته می شود و اشک با لعلی از عشق . عشق به وطن تنها راه گریز از هیاهو است ، زمین و زمان را به هم دوخته اند و چه آه ها که از سینه سوخته زمستان چشمانمان را بخار اندود کرده . رازی سربه مهر در دل دارم . کاش می بودم و می دیدم رود جاری بر پهنای صورت مادری که 30 سال چشم به راه جنازه فرزندش خشکید و یک شب پرچم را گُر گرفت . کاش می دیدم . کاش ... . نه ! . اشک نریزید ایستاده بمیریم تا در چَشم دشمن خوار نشویم و دراز کِش وَتن را به تنی نفروشیم .
علی رفیعی وردنجانی


3