شعرناب

کمی هم بخندیم ...طنز ملا نصرالدین..وچند جوک


طنز ملانصرالدین :
یک روز ملا نصرالدین الاغی رو از کدخدا به قیمت 15 درهم خرید و
قرار شد کدخدا الاغ رو فردا تحویل دهد.
اما روز بعد کدخدا سراغ ملا نصرالدین آمد و گفت : متاسفم ملا خبر بدی
برات دارم .الاغه مرد: ملانصرالدین جواب داد ایرادی ندارد . همون پولم رو
پس بده . کدخدا گفت : نمیشه آخه همه پول رو خرج کردم.
ملا گفت: باشه پس همون الاغ مرده رو بهم بده .
کدخدا گفت : میخواهی با الاغ مرده چیکار کنی ؟
ملا گفت : میخواهم باهاش قرعه کشی برگزار کنم.کدخدا گفت: مگه میشه
یه الاغ مرده رو به قرعه کشی گذاشت؟ !
ملا گفت : معلومه که میشه حالا ببین فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده .
یکماه بعد کدخدا ملانصرالدین رو دیدو پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر ؟
ملا گفت : به قرعه کشی گذاشتمش و اعلام کردم فقط با پرداخت 2 درهم
در قرعه کشی شرکت کنید و به قید قرعه صاحب یک الاغ شوید .
به پانصد نفر بلیط 2 درهمی فروختم و 998 درهم سود کردم.
کدخدا پرسید : هیچکس هم شکایتی نکرد؟
ملا گفت : فقط همونی که الاغ رو برده بود معترض شد
منم 2 درهمش رو پس دادم.
و اینگونه شد که آزمونها ی استخدامی در ایران مد شد
و اپراتورهای تلفن همراه جریان پیامک های شرکت در مسابقه رو راه انداختن .
تقدیم به بازدید کنندگان با شعور، فهیم و همراهان صمیمی
خوش ترين روز يك مرد
يكنفر به دوستش گفت:رفيق من بتو صميمانه ثبريك ميگم.
امروز يكي از خوش ترين روزهاي زندگي تست.
دوستش گفت :متشكرم اما من كه هنوز عروسي نكردم فردا روز عروسي من است
طرف گفت:ميدانم به همين دليل گفتم كه امروز خوشترين روز زندگي تست.
واگن آخري
دو نفر راجع به حوادث قطارهاي راه آهن صحبت مي كردند.
اولي گفت:معمولا واگن آخري بيشتراز ساير واگنها مورد خطر است.
رفيقش كمي فكر كرد و پرسيد: پس چرا اين واگن آخري را كه
اينقدر خطر دارد از قطار باز نمي كنند؟
معلم حساب
معلم حساب ضمن تدريس تناسب از شاگردي پرسيد:
اگر يك نفر زن در يك روز يك پيراهن بدوزد دو نفر
در دو روز چند پيراهن خواهند دوخت؟
شاگرد گفت: دو نفر نصف پيراهن
معلم گفت معلوم ميشود درس را خوب ياد نگرفتي؟
شاگرد گفت:آقا بر عكس خيلي خوب هم ياد گرفتم .
وقتي دو نفر زن با هم مشغول كاري شوند آنقدر با هم حرف ميزنند
كه در دو روز هم نصف پيراهن را هم تمام نميكنند.
درتيمارستان
روزي يكي از ديونه ها جلو حوض تيمارستان نشسته بود و
كبريتي را كه در دست داشت مرتبا روشن ميكرد و در آب فرو ميبرد
ديونه ديگري از او پرسيد چرا اينكار را ميكني؟
ديونه اولي گفت:سكه پنج ريالي من توي حوض افتاده و
گم شده ميخواهم با روشن كردن كبريت آنرا در زير آب پيدا كنم!
ديوانه دومي گفت:اينطور كه نميشه پيدا كرد چون تو
هر قدر كبريت روشن كني و در اب فرو ببري خاموش خواهد شد.
تو بايد كبريت را داخل آب كرده و همانجا در زير آب
روشن كني تا ديگه خاموش نشود!!!!!


3