رهگذریک شب رهگذری را دیدم خسته و خاکی، به گمانم از راهی طولانی رسیده بود،بدون آنکه دعوتش کنم داخل آمدو کنج اطاق قلبم نشست از خستگی راه آرام آرام همانجا خوابش گرفت، نگاهش کردم دلم نیامد صدایش کنم گذاشتم خستگیش در برود تا بعد برود، ساعتی بعد برگشتم که جویای حالش شوم دیدم که خودش نیست ولی خستگی وخاک وجودش رو درو دیوار اطاق قلبم نشسته و دیگر بلند شدنی نیست.
|