این روزها ...این روزها آن قدر با خودم تنها می شوم که اصلا یادم می رود جانی به تن دارم ... ! آن قدر تنهایم که خودم ، مَنِ درونم را در آغوش می گیرم و خودم به خودم دوستت دارم می گویم ... ! و گاهی خودم را نوازش می کنم تا که آرام بگیرم ... ! و گاهی هم شب ها برای دلم لالایی میخوانم تا که آرام بگیرد ... ! یک زمان هایی هم کودک درونم آن قدر بهانه ی تو را میگیرد که با خود میگویم اینبار باید با چه دروغی آرام اش کنم ... ؟! گاهی میگویم برمیگردد ... ! می آید ... ! نگران نباش ... ! اما چه کنم که او هم به دروغ هایم پی برده ... و می داند تو هرگز دیگر نمی آیی و بازنمیگردی ز این ره رفته ... ! آه عجب ترادژی غمناکی ست این زندگانی ...
|