نهال نهالِ جوانی در باغچه داشتم...هر روز به آن میرسیدم و مدام نگران بودم که نکند کسی از شاخه هایش آویزان شود یا روی آن یادگاری بنویسد... توی رویای خودم همیشه در سایه ی درختی که خواهد شد استراحت میکردم ! نهال در حال قد کشیدن بود هر روز میفهمید که چقدر دوستش دارم و او هم مرا دوست داشت ! او همیشه شاخه هایش را به رسم دوستان صمیمی به گردن من می انداخت و با من رفاقت میکرد... من علف های هرز دور او را میچیدم...حشرات جونده را که روی شاخه اش بودند نابود میکردم و او هر روز بزرگتر میشد ... هرچه بزرگتر میشد دستانش را محکم تر میکرد تا من رها نشوم... او قد کشید و تبدیل به درختی شد ! آنقدر بزرگ شد که پاهای من را از زمین جدا کرد ... من تقلا میکردم و داشتم خفه میشدم و نمیتوانست شاخه اش را از گردن من بردارد ! من به دار دستان عاشق او آویخته شده بودم و او رنج میکشید که نمیتواند کاری برایم بکند... به این فکر میکردم که ای کاش حشره ی جونده ای بود و شاخه اش را میجوید و مرا نجات میداد... ای کاش انبوهی از علف های هرز اطرافش بود و من پای خود را روی آن میگذاشتم تا نفس بکشم... ای کاش کسی که دوستم دارد مرا در آغوش نگیرد... ای کاش... علیرضا_مسافر
|