جنین خیامی قلبش میتپید،نبضش ضربان داشت و گاهی لگدی هم به شکم مادر میزد تا زنده بودنش را اعلام کند.حالا دیگر هشتماهه بود و روزشماری میکرد برای به دنیا آمدن. چند روزی میشد که صدای مادر و قربان صدقه رفتنهایش را میشنید و تشخیص میداد .یک روز شنید که مادرش اشعاری میخواند که شباهتی به لالاییها و عبارات قبلی نداشت .کنجکاو شدوگوشش را تیز کرد تا بهتر بفهمد: «گر آمدنم به من بُدی،نامدمی ور نیز شدن به من بدی،کی شدمی؟ به زین نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی،نه شدمی،نه بُدمی؟» مادر رباعی را تکرار کرد ،جنین دوباره شنید و به فکر فرو رفت.اما شعری دیگر دوباره او را تکان داد: «افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند به جا تا نربایند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه می کشیم نایند دگر» جنین بیت آخر را در دل زمزمه کرد: نا آمدگان اگر بدانند که ما.... لحظه ای اندیشید.او خود یکی از همان ناآمدگان بود و این بیت به او اشاره داشت.یک پیام و شاید یک هشدار!باید در قبال این پیام کاری میکرد.پس نگاهی به بند نافش انداخت ، آن را دور گردنش پیچید و به زندگی کوتاهش پایان داد.مادر اما چیزی احساس نکرد و رباعی دیگری خواند: از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود وز هیچ کسی نیز دوگوشم نشنود کاوردن و بردن من از بهر چه بود؟؟؟ (رباعیات از حکیم عمر خیام نیشابوری)
|