ا.تنها!! خیلی مقامت کردم ننویسم اما ننوشتن هم خودش هنر است. درست آن روزی را که تخلص انتخاب کردم،یادم است در هجوم سوزناک بهمن ماه بود،انگار قرار بود برای خودم کادو بخرم،اما چه کادویی بهتر از یک تخلص... آرام آرام فکر میکردم..دیوانه،ابله،شاعر و خلاصه هرچه بخواهید اسم دار و درخت و برف و باران ولی باز همه ی اینها مجابم نمیکرد... انگار قرار بود مجاب نشوم...درست سه روز تا هجدهمین روز بهمن مانده بود و من هنوز داشتم خویش را می کاویدم. این جور موقع ها همیشه توی دلم ولوله می شد،دنبال یک نفر که بتواند کمکم کند میگشتم،کرخت میشدم و عصبانی،امر و نهی می کردم و دو خط نخوانده به منبر می رفتم،همه هم فقط گارد می گرفتند،انگار در تمام این کره ی خاکی یک نفر نبود حال این آدم تنها را بفهمد... نمی دانم اثر چه بود،شاید مال آن شبی بود که از جمع دوستانه طرد شدم،یا آن وقتی که همه می گفتند:کی آن کار را کرده که تو دومیش باشی؟ داشتم سرسام میگرفتم،می نوشتم،پاره میکردم،حالا هم مینویسم و پاره میکنم گاهی با خودم میگویم این چرندیات دست کسی نیفتد،که بخواند..ولی باز نشرش می دهم.حتی خود من هم نمیفهمم چه مرگم شده است. در گیرودار همین کشمکش ها بودم،وسط زمستان روی نیمکت پارک نشسته بودم و آدم ها را می شمردم...که یک نفر از پشت سر بی مهابا حرفی پراند:هی پسر تو چرا تنهایی؟ برگشتم به عقب...ضربان قلبم بالا رفته بود،هیبتی آشنا با کلاه زمستانی قرمزرنگ،نفسی کشیدم و القصه باقی ماجرا... همین شد که بعد گفتم راستی چرا اینقدر تنها؟ دور و برم شلوغ است ولی باز تنهایم... آدم هایی که به چشم یک دیوانه نگاهم میکردند.می گفتند داداش خواهشا جمع را با شعر های مزخرفت خراب نکن! یا میگفتند،بی خیال ول کن این حرف ها را،کی از شاعری به نوایی رسیده که تو برسی! انگار بمب ساعتی توی سرم کار گذاشته بودند،هر لحظه شاید می ترکید و افکارم که بوی تعفنش تا فرسنگ ها می رفت فضا را پر میکرد،چهره هایی که می دیدم و چهره هایی که می شناختم...همه و همه فقط بلد بودند بگویند میشود خودت نباشی؟/ وای چقدر من بودن سخت است میان این جماعت،وای بر من ها! حالم خراب شده بود،گفتند برو پیش روانپزشک حالت را خوب میکند...رفتم ولی ماحصلش یک مشت قرص های افیونی موقتی بود! قرص هایی که شلت میکرد،بیخیالت میکرد،از خودت بیرونت میبرد..اما همه اش موقتی بود،تا اثر بیست و چهار ساعته اش می رفت اگر یکی دیگر نمی خوردی روزگارت واویلا بود... گذشت و گذشت تا تنها شدم! از همه کس و همه چیز فراری،یک منزوی گوشه نشین...کسی که به هیچ کس اعتمادی ندارد،حتی به خودش! این شد که سعی می کردم اجازه دهم دیگران بایم تصمیم بگیرند،چون اگر خودم تصمیم می گرفتم و شکست می خوردم،خودم را سرزنش میکردم،آن وقت عذاب وجدان دیوانه ام میکرد...اما وقتی خواهش های دیگران در من از هم می گسیخت توی سرم آن ها را مقصر در می آوردم و بهشان لقب های نامناسب می دادم،میگفتم اگر می گذاشتند به شیوه ی خودم عمل کنم،حال این نبود! اما دریغ که جرئتش در این سنگ تیپا خورده ی رنجور نبود..البته هنوز هم نیست! همه و همه ی این اتفاقات داشت مرا آب بندی میکرد...سعی میکردم به آن ها که قلمم را مسخره میکردند،جواب محکمی بدهم،اصلا توی رویشان بایستم و بگویم لعنتی ها شما حق ندارید مرا مسخره کنید،اگر خوشتان نمی آید نخوانید،اگر حالتان بد میشود نخوانید،چرا مرا سرزنش میکنید؟ اما باز زبان در نیام می کشیدم و در جواب حرف هایشان لبخند می زدم و می گفتم حق باشماست..هنوز خیلی کار دارد... گذشت تا اینکه با فضای جدیدی آشنا شدم،کلماتی به نوشته هایم اضافه شد که بوی خوبی نمی داد...از مرگ و درد گرفته تا هم قافیه هایی مثل تگرگ و سرد! انگار حسابی به روزگار سواری داده بودم،حال دیگر دستاویز بعدی ضدحال بودنم بود..انگار کسی حق نداشت بین آن ها حالش بد باشد! یعنی هر کس که بد بود،داشت خودش می گرفت..نمیدانم چرا باید به حرف های صد من یه غاز عده ای نادان لبخند ژگوند تحویل میدادم! من ماندم و خودم..خودی که به من اجازه می داد من باشم،خودی که نوشته هایم را می خواند،خودی که کنارم می نشست تا یک دل سیر برایش درد دل کنم،آخرش هم نمی گفت؛ بیخیال،ضد حال نزن! اجازه دهید بگذرم،از هرآنچه که قبلا گذشته بود یا امشب گذشت...مجال سخنش حداقل حالا نیست... جمع ها را همیشه دوست نداشتم...جمع های دوستانه تبدیل به غرض ورزی های رندانه شده اند... حالا شاید می فهمم معنی حرف آن آشنا را... هی پسر،تو چرا تنهایی؟ ا_تنها
|