شعرناب

باستان شناس - مسعود وفادار


دیروز غروب درب ورودی تالار ریزش کرده بود و تمام بچه های دانشکده رو مجبور کرده بود که یه نقب ایجاد کنن تا دوباره به داخل تالار دسترسی داشته باشن و از طرف دیگه داشت شب می شد و فردا باید دوباره تفتیش رو شروع می کردن. با هزار بدبختی و مصیبت تونسته بود رئیس دانشکده رو راضی کنه تا چهار تا از دانشجوهاشو بیاره واسه جستجو این منطقه. خرابکاری امروز هم باعث شده بود که راه مسدود بشه و حسابی کلافه شده بود.
آروم آروم خورشید داشت میدون رو ترک می کرد که یهو سعید داد زد بچه ها کار واسه امروز بسه دیگه! ایشالله صبح شروع می کنیم که یهو یکی از دانشجوها حرفش رو قطع کرد و شروع کرد گزافه گویی و نالیدن از دست امکانات و مسئولین و این حرفا و وقتی نطق کردنش تموم شد ، سعید جوری که انگار حرفاش رو نشنیده صداش رو صاف کرد و گفت بچه واسه امروز بسه، خسته نباشید.
همه، وسایلاشون رو مرتب کردن و حرکت کردن به سمت چادرها تا یه کم استراحت کنن. تنها کسی که این وسط وایساده بود و هنوز داشت به ورودی تخریب شده نگاه می کرد خود سعید بود . انگار هنوز باورش نشده بود که زحمات این یک هفته از بین رفته و آروم داشت زیر لب یه چیزایی با خودش زمزمه می کرد! تمام صحنه هایی رو که تو این مدت از جلو چشماش گذشته بود داشت مرور می کرد. یاد حرف های رئیس دانشکده افتاد که چقدر تحقیرش کرد واسه تایید طرح تحقیقاتی این منطقه و داشت کلمات رو دونه دونه تو مغزش آنالیز می کرد. تک تک لغات رو پیش خودش هجّی می کرد - هر کی که دانشجو دکترا می شه و دو تا حق التدریسی بهش میدن فکر میکنه دیگه انیشتین شده! بچه جون بیا درستو بده و برو دنبال زندگیت و همین حرفای به خیال سعید صفیحانه.
تو همین فکرا بودش که یهو یکی از دانشجوها با صدای آرومی گفت استاد شام نمی خورید؟ رشته افکارش پاره شد و با دستپاچگی گفت : چرا چرا الآن میام ، تا شما شروع کنید من اومدم پیشتون . سر سفره که نشستن سنگینی نگاه بچه ها رو روی خودش احساس می کرد و یه جورایی از خجالت سرش رو بالا نمی آورد که یکی از بچه ها گفت : استاد به نظر شما چرا امروز این اتفاق افتاد؟ سعید که انتظار همچین سوالی رو نداشت برای رد گم کنی شروع کرد به توضیح در مورد ساختار و ساختمان خاک که ذهن خودش و بچه ها رو از موضوع منحرف کنه و یه کم وجدانش آروم بگیره...
دیگه تقریبا وقت خواب رسیده بود و همه به چادرهاشون رفته بودن و خودشون رو آماده خواب کرده بودن و سعید هم که انگار جنون گرفته بودتش نمی تونست یه لحظه آروم بگیره ولی با هر مصیبتی بود خودش رو مجاب کرد که باید بخوابه و فردا باید کار رو پیش ببرن ، اما خوابش نمی برد و توی جاش هی غلت می زد و آروم و قرار نداشت . یه دو سه ساعتی که گذشت دید بیرون از چادر نوری نافذ داره خودنمایی می کنه . اول فکر کرد که بچه ها بیرون چادر چراق قوه یا آتیش روشن کردن ، ولی دید نور داره بزرگ و بزرگ تر میشه جوری که داره منطقه رو روشن می کنه ، دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و شروع کرد به مالیدن چشماش تا بهتر ببینه ، از چادر که اومد بیرون همین طور مات و مبهوط چشمهاش خیره موند به درب ورودی تالار که جلوی اون یه سرباز قوی هیکل سنگی ایستاده بود که چشماش رو دو نگین الماس درشت آبی تشکیل داده بود که نورشون همه جا رو منور کرده بود و شمشیرش رو که به رنگ شفق بود کمی توی زمین فرو برده بود و انگار که سالهاست از اونجا تکون نخورده و یه جورایی شبیه سربازان محافظ سلطنتی بود ، وقتی سعید رو دید با زبون خاصی کلماتی رو ادا کرد . سعید که از ترس زهرش ترکیده بود پرید توی چادرش و مثل بید می لرزید که دید اون شراره های آبی شروع کردن به خاموش شدن...
صبح که شد و همه بیدار شدن سعید رو کرد به همه و گفت بچه ها دیشب من هرچی فکر کردم دیدم کار ما بی فایدست ، چون بدون تجهیزات کامل ممکنه باعث تخریب تالار بشیم . تمام وسایل ها و ابزارتون رو جمع کنید که امروز برگردیم . دانشجوها مایوس و ناراحت همه وسایل رو جمع کردن و همگی برگشتن به سمت شهر و سعید هم رفت پیش رئیس دانشکده تا گزارش کار بچه ها و تخریب درب و یه مشت دروغی رو که سر هم کرده بود تحویل رئیس بده و دیگه کار تفتیش این منطقه رو ادامه نده . وقتی وارد دفتر رئیس دانشکده شد شروع کرد به آوردن دلایلش و گفتن حرف هایی که از قبل آماده کرده بود که یهو رئیس دانشکده پرید وسط حرفش وگفت : پس تو هم بالاخره دیدش...


0