سفر آفرینش ۳و زمین : مادرِ مقدسِ رویش ، آغوش ِ گسترده ی زایش ، معروفه ی افلاک ، بی نظیرمهمان پذیر و زوار نوازِ گیتی ، ستمکشِ عالم ، متحمّلِ سنگینیِ خائنانه ی متجاوزانِ نوامیسِ طبیعت ، در پیشواز تو بسترِ دشتستانِ خود را با لرزشِ قهقهه ی عمیقی زیر و رو کرد و تکان داد و شخم زد و هزاران قطره اشک را از چکامه ی چشم هایِ بسته و دق کرده اش ، در موازاتِ راهت چکانید ، تا خاک فرو نشیند ، تا هیچ خس و خاری ، هیچ غباری تنِ نوبرین و مرمرین و مه پاره و رنجورت را باز نرنجاند ، نفرساید ، نپوشاند ، نخراشد و آنگاه با همه ی پهنایش در مسیرت سر بر خاکِ سجده سایید و درخود آرام به گِل نشست و خورشید : عروسِ طلائیِ نور ، اتصالِ پیوستِ ملیحِ سازش ، پرتواَفشانِ آفتابِ شهروزِ روشنایی ، باغبانِ مهربانِ زندگانی ، عاطفه ی با وفایِ آسمانی ، در خوش آمد گویانت ، با سر انگشتانِ فروزان و گرمش ، پله پله سنگ چین هایِ جاده ی اُمید را به نرمیِ بشارتی می فشارد و موسیقیِ ملکوتی و ماورایی و نجیبِ لقاء و وصال را نت به نت و آهنگ به آهنگ و پرده به پرده با حرکتِ موزونِ سایه ها بر تارهایِ زریفِ آفرینش می نوازد و پیکره ی زرگون و براقش را وجب به وجب بر پهن دشتِ گستره ی آرزوها می غلطاند و شورم را یکپارچه و متحد و نورانی به جوششِ حسی لبریز و مملو از نبضِ تندِ خواهش ها و خواستن ها و فتحِ روزبه ترین صعود و برپاییِ بنیانِ فاخرِ ارزش هایِ سرآمدِ قلبی بی قرار و ملتهب و مشتاق می کشاند و صمیمانه با تمامیِ عظمت در تو غروب می کند ، در تو خاموش می شود ، سرد می شود و باد : سپهسالارِ کهن ارتش تارانِ بی سامانِ کائنات ، نوازشِ ابریشمینِ لطافت ، وزش وزین و بی دریغِ سخاوت ، بذرافشانِ شعورِدیم زارانِ یأس و نخوت ، با مژده ی هوار و مولودی خوانیِ شورآفرینِ خود برگ هایِ داغدارِ پاییزی را ، اعلام هایِ ترحیم و افسوس و پریشانی هایِ زرد و مات و مغمومِ جدایی ها را ، افتادن را ، ریختن را ، زمین خوردن را و ترکه ترکه شاخسارانِ شکسته و فراری و گریزان و ولگرد رهگذارانِ روزگارم را ، به تفالِ فرشکردی همایون ، ناگزیر به رستاخیز و تحسین و پایکوبی و پیشوازمی کند و قطعنامه ای را از جوهره ی لوحِ بیتایِ فلک ، در ابتدایِ شیبِ هادیِ سرنوشتِ راستین و مسعودِ رویشم می نگارد و پیچشِ نگاهش را شرجی و دلچسب بر قامتِ سفید و دیدگانِ نیک شرم و زیبایِ زیبایِ گل هایِ مریم می اندازد که منظرِ معصوم و دل کنشان ساعت ها منتظرِ شکلکی شیرین و چشم داشتی چنین ناگهانی را از پیشوایِ پیرِگردون داشتند تا در خوش آمد و پی آمدِ بهارِ برومندت به پا ایستاده و شایسته و فرناز و سرافراشته ، دستانِ کوچک و دعاگویشان را بگیرد و سمت و سویت تکان دهد و در آخرین نمایشِ شفافِ خود با همه ی ویران سریش ، گردباد و تندر و طوفانش ، رها و راحت ، فروتنانه در تو فرو کشد ، ساکت شود و از نفس بیفتد و از پا نشیند واَبر: پرنیانِ صدوقِ لطف و لطافت و رحمت ، افشره ی سوز و گدازها وکشمکش هایِ اقیانوس ها ، بیتابیِ تلاطمِ امواجِ دریاها ، شتابِ روان و دیوانه وارِ رودها ، نویدِ گریزِ نهریان ، رهاییِ قل بستِ مردابیان . حاجتِ گودالیان ، "خدایِ چشمه ساران" ، بغضِ فشرده ی مرغابیان و کبوترانِ بی پناه و گمکرده راه و مأمنِ چکاوکانِ تیز پرواز و گریز پا و حریمِ اَمنِ پرستوهایِ مسافر و مرغانِ درخطری که درناامیدترین روزِحادثه شان از چنگالِ تیزِ قرقیانِ فاجعه و عقابانِ سانحه در گریزند و گرفتگیِ قلب هایِ تنگِ تمامیِ پرندگانِ عاشق که در ویران ترین جورِ لانه هایشان ، درهاله ای از ظریفترین و آسمانی ترین حرکت ها ، هوایت را آرام آرام طی می کنند و ابری ترین فضایِ عالم را به تصویر می کشانند تا در دلگیر ترین غصه ها و نادیده ترین و سیاه ترین لحظه هایِ مبهم و گرفتۀ روزگار، چون ناجیانِ سخاوتمند ، برخشکیده ترین و داغترین زمین هایِ بی آب و بی حاصل و بایرِ دِیرستانت، دست بگزاری و کیمیایشان کنی ، رونقشان دهی و سپس با تو به وعده ای پایدار، دل گرمیِ نویدِ جاودانِ بارش را سوگندی گردد و محوِ سپهرِ اندیشه هایِ بلندت شود و اَبرنجَک : الهه ی آتشینِ ضجه و غرش و فریاد ، با نعره ای مثال زدنی ، مغرور و آراسته و مهیا و غیور، تمامیِ روبه هان و شغالانِ بد منظر و کلاش و زالوانِ مکنده و مگسانِ چسبنده را از پیرامونت وادار به گریز و عقب نشینی و محکوم به سوزِ آذر فنا کرد و با شمشیرِ برّاق و پیکانِ یورشِ شعله آگین و منوّرِ همزادش ، چشم و دلِ هرزه و هیز و جابرِ خلفایِ وحوش و غاصبانِ ناکس و بی اصلِ تختِ فرجودگر و همافرِ مینوئی را به نفیرِ صاعقه ای سوزانید و خاکستر کرد ، کور کرد و درید و رو سیاه کرد و امتدادِ غرشش را تا سکوتِ ساکت و نجیب و شمرده و آرامِ صدایت کشانید تا ندایت ، فغانت ، هشدارت درخفقانِ زجر و نا امنی و فجایع و ناعدلی و گلایه و دهن کجی ، قوتِ قلب و سرپوشِ ترس و رهگشایِ ستمدیده ترین و پروانه ترین وجودِ معنا باشد تا بندهایِ گره خوردۀ حنجره ی فریاد از تارهایِ عنکبوتین و گرفته و بغض کرده ی صوتِ صدایت از هم باز شود ، رها شود ، صاف شود ، رسا شود و نهایتِ طنینِ آوایت را پژواکِ حماسیِ آرام بخشِ فردوسی کند و باران : صدای ِ پایِ آب ، اشکِ آسمان ، ریزشِ به هنگامِ غرورِ سنگین و غالبِ سرشکستگی و خانه بدوشی و خود داری و سرخوردگیِ جدایی ها ، مظهرِ رحمت ، ارمغانِ برکت ، دلیلِ نعمت ، گریه ی ملایم و قطرانِ یکریزش را ، نمبارِ روانِ نازک دلیش را، دانه دانه ترانه ی گهربارِ جان نثاریش را ، بر تن خواهِ آغشته به گردِ افیونیه ی واپسین ده شوره ی متروکِ اعصار ، دلچسب و دلسوز و دلگیر، باریدن آغاز می کند تا تو چکیده ی تمامیِ بارش هایِ انزوا و غربت و گوشه گیری و ناباوریِ پریانِ منزه ی دریایی را با ابریقِ دستانِ رؤیایی و آبی بر شمایلِ کورِ باغِ شداد و مالرو بُتکعبه ی شیّادِ ستم بپاشانی تا معمایِ بیهوشیِ مِلکِ بی بر و بی رمق و بایرت ، حاصل شود ، ثمر شود ، دل گشا شود ، زیبا شود ، فرخنده شود ، مبارک شود ، بی سابقه شود و رنگین کمان : رهگذارِ الوانِ سیرِ نادر فرزانگانِ کهربایی ، فورانِ هنرنماییِ رنگارنگ عشوه کمان ابرو قامت کشیده هفت خطِ کشمیری ، آبرویِ افلاک ، آرامشِ موجِ رنگین لطیف و گذرایِ شکستگی و دلداریِ پُررنگ و زود رنجِ ابرها ، تجلّیِ کهکشانیِ خاطراتِ جاده هایِ پُرنگارِ طاووس پرانِ ملکوت ، نردبانِ شیشه ای و ملوّنِ بازیگوشیِ طوطیانِ خیالیِ وحی ، نگارِ بَزک کرده و آهنگِ گلگون و بانشاطِ پس از باران. نقاشِ با ذوق و رنگین سلیقِ بومِ شسته ی هوا ، با قلم مویی آغشته به همه ی شه رنگانِ طبیعی و گویا و چشم گیر و وارسته ، قوسِ نازنین و فرحزادش را تا میانبرِ اوجِ مستقیمِ ثریّایی، خشت به خشت به رسم می کشاند و تو با حیرتی روشن از میانِ رنگ ها می گذری و فاتح و مالک و حکمرانِ جلوه ها ، ملکۀ نقش هایِ بهرنگِ همه ی اندیشه هامی شوی ، ناب می شوی ، بی نیاز می شوی ، یکرنگ می شوی ، سارنگ می شوی و گل ها : معشوقه ی سینه چاک و نازک اندام و مِشکین کلامِ صبا ، کوله بارانِ خوش شمیمِ بقایِ روانگان ، بقچه هایِ پُربار و شهدِ نوشانِ شیرین ثمران و مهرورزان ، افتخارِ زمین ، غرورِ خاک ، غیرتِ بوستان ، نشانِ بهار ، چشمِ شبنم ، صدر نشینِ سُرورها و بالا نشینِ زیبایی ها و تاجِ زینت ها ، ناز برگانِ داغ خورده شان را پَراز پَر و غنچه به غنچه با آغوشی باز و دسته هایی مشتاق بر سبدِ اخلاصِ رسالت می نشانند و پایِ محرابِ گِلدانِ غمگینت می فشانند و مقابلِ نرگسِ مستانِ چشمانِ فرخزاد و بی خارت ، خجسته طرحِ دوامی پیوسته و قوامی پاینده را یاد آور می شوند تا تو همواره در گرامی داشتِ فراقِ لاله هایِ خونین و پژمرده و واژگونِ پاک دشتِ سهند، با یادبودی و سررسید و سال گشتی، شمعدانی هایِ ادوارِ گذارت را به آب و رنگی نو و رویگشتی فرخنده برجایگاهِ رفیعِ مشرف به کوشکِ پایدارِ خردادی بچینی و در خَتمِ تمامیِ داس ها و آفت هایِ ملخ بار و کژمدارِ روزگار تا ابد بهارک شوی ، گل شیفته شوی، گلخانه شوی، گل واژه شوی، بوستان شوی، باغبان شوی و چمن ها : جهان آرایِ مخملین و بی ادعا و خودرو و پربار و پُررویِ دَمَن ، جایِ پایِ مغرورِخود پرستان ، لگد گاهِ غیضِ خود خواهان و خیره سران ، قدمگاهِ سر به هوا و بی عارِ بی خیالان و بی دردان ، فراقِ خاطرِ خود بینِ پای کشان و ریشه کنان ، مزه و لذّتِ پوزِ نوشخواران ، آغوشِ نرمِ تن خستگان ، سرپوشِ یکپارچه ی سیاهی و رنجِ تیره ی خاکیان ، گیسوانِ آشفته ی زمینیان ، دامنِ بازِ خود را به سویت می گشاید تا سری را ، چرتی را ، نفسی را در سرسرایِ سبزِ بیتایش غرق شوی ، فرو روی ، تا آغوشِ مملو و بسترِ بهار خوابِ عمیقش را ، مکثی ، درنگی بیازمایی و آنگاه بیدریغ ، مواجِ مواج با نوازشی ، ارزنده ترین دیهیمِ خوشه هایِ خیال انگیز و صحرائیش را مفتخر، دست به دستِ تمامیِ بخشش هایِ بزرگوارانه ، به کرمی شاهانه برموهایت بنشاند و خود سوار بررانش و فرسایشِ خاک ، زردِ زرد سر به بیابان نهد و دلباز ترین صحنِ عالم را برایت میراثی مادرانه گذارد و درختان : ریه هایِ پالایش و کامکارِ طبیعت ، بخششِ بی تعارف و وجاهتِ بی کینه سخاوت ، تمثالِ مهدِ بنده نوازی ، محصولِ بذرِ وفاداری ، سربه زیریِ نتیجه ی پرباری و بزرگواری ، شهدِ عصاره ی غنچه ی فرجامِ شیرین ثمری ، قربانیِ بی رحمی و زیاده خواهیِ شاخه شکنان ، سینه افراشته ی اره دلان ، نیش خورده ی خنجرِجانسوزِخاطره نویسان ، کاروانسرایِ بی مواجبِ لانه سازان ، پایِ بریده ی ریشه تنان ، هیزمِ سوزانِ بره گردانان ، بهانه ی حریقِ حادثه سازان، دستانِ نیایش و خواهشِ همۀ شاخکانِ خُرد و کلانِ باصفایش را ، سپاسی و سرجنبان می گشاید و فجرِ بلندِ التماس را با نگاه هایِ افراشته شان ، چشم هایِ دوخته شان ، وردِ زیر لبِ برگ هاشان ، چکاچکِ تسبیحِ باشکوهِ شاخسارشان ، قیام ِ تنه هایِ تنومند و بلندشان ، رکوعِ فاخرِ شکستنشان ، سجودِ معصومِ افتادنشان ، سلامِ خضوعِ خمیدنشان ، تکبیرِ گنجشک هاشان ، همه و همه رختِ یکرنگِ دَیرِ وجودشان را، حلقه حلقه از عمقِ رویشِ هستی ، دست در دستانِ هم ، سراسر نیاز ، دعایِ خنکِ سایه هاشان را قدم قدم و زمان به زمان نثارت می کنند که ، بلند نظر شوی ، سایه گستر شوی و در ادامه سروان و چناران رها و سرگشته و موافشان، تاب خوران و هر سو روان رقصِ سماوی را پایکوبان تا تو می لرزند و دیوانه وار بازوانِ آویخته شان را ، نشئه ی بقاء را بر شانه هایِ بزرگت می فشرند و جنبشِ دلفریبِ مجنون را نازِ ناز بر تو می آویزند و خسته دست در دستانِ عزیزت به برق ِ تحیّر می خشکند و می سوزند و در تو جان می دهند و می پوکند و می ریزند و با تو همراه و هم ریشه پای در راهِ رسیدن می نهند. ادامه دارد ....
|