شعرناب

زلیخا گفت


زلیخاگفت : اییوسف، نیکو موئی داری !گفت: اول چیزی که درخاکریزد مو باشد .
زلیخاگفت : اییوسف، نیکو رویی داری !گفت: نگاریدۀ حق دررحممادر است .
گفت: صورتزیبایتو تنم را بگداخت .گفت:شیطانتمدد می دهد و می فریبد .
گفت: آتشی به جانمافروختی، شرر آن بنشان .گفت: اگر بنشانمخود در آنسوزم .
گفت:تشنهرا آب ده که از تشنگی خشک شده .گفت: کلیدبه دست باغبانو باغبان سزاوارتر بدان .
گفت: اییوسفخانه آراسته و خلوت ساخته ام ، خیز و تماشا کن .گفت: از تماشای جاودانیو سرایپیروزی باز مانم .
گفت: اییوسف، دستی بر این دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمی بنه .گفت:بّه آقای خود خیانت نکنم وحرمت برندارم .


1