زبان بی زبانیشس و مولوی،قصه این دو نفر را دیگر همه میدانند .اما چیزی که نمیدانند این است که شمس چه کرد و چه گفت که مولوی دگرگون شد؟از خدا گفت؟از دین گفت؟از مذهب گفت؟اینهارا که خود جلال الدین میدانست. عرفان راه و روشهایی است که بوسیله آن شخص میتواند با ماورالطبیعه ، با جان هستی ،با خدا یا هرچه اسمش را بگذارید متصل شود،روشهایی که مبتنی بر تمرکز ذهن،تمرینهای بدنی و فکری و حتی رژیم غذایی مخصوص است.عرفایی که اشنا بودند با این اصول آنها را فقط به افراد خاص اموزش میدادند و به هر کسی بازگو نمیکردند،زیرا افراد معمولی یا متعصب بودند یا منکر.شمس تبریزی یکی از اساتید عرفان بود و آشنا با این اصول و دنبال شخصی میگشت تا اینها را به او منتقل کند،شخصی که بپذیرد و قدم در راه بگزارد . او مولوی را یافت و این اصول را به او اموزش داد.جلال الدین پذیرفت و از خود و داشته هایش گذشت تا به چیزی بهتر و بزرگتر برسد.اما بیقرار شد و میخواست این شادی و بیقراری را با دیگران به اشتراک بگزارد،این شد که در غزلیاتش با هزار زبان و با شعر و کنایه احوالاتش را بیان کرد.غزلیات شمس سراسر شرح احوال روحانی مولوی است ،اما داستان مثنوی چیز دیگری است. مثنوی طریقه رسیدن و ارتباط با جان هستی را بیان میکند ،منتها با زبان شعر و با تمثیل.هر داستان مثنوی گوشه ای است از کارهایی که فرد باید انجام دهد تا به جایی برسد.مثنوی کتاب اموزش اخلاق نیست مثل بوستان و گلستان و تماما یک کارگاه آموزش مدیتیشن و تمرکز ذهن و عرفان است،اما درست خوانده نشده و تمثیلهایش هم درست بیان نشده است. بیقرای جزو لاینفک عرفان است و عارف وقتی چیزی را تجربه کرد میخواهد آن را با دیگران به اشتراک بگذارد .انبیا دعوت میکنند به عرفان و ارتباط با خدا و مامورالطبیعه و اولیا شعبه های دیگری هستند از این دعوت کنندگان.اما با راز و رمز وبا کتابها و حرفهایی تمثیل گونه،با زبان بیزبانی . عرفان مبتنی است بر تمرکز و تمرینهایذهنی و بدنی و شمس اینها را آموزش داد. به مناسبت روز مولانا
|