شعرناب

هرگز از آینه نپرس

❄️هرگز از آینه نپرس
چه تغییری کرده بود
این سوال همیشگی رو هر روز وقتی خودشو تو آینه می دید می پرسید
دستی لای موهاش کشید انگار خشک شدن
مثل برگ های درختی که زمستان نا بهنگام میاد و برف می باره همه جا رو سفید پوش میکنه
کمی دقیقتر شد
چشماش آره دیگه خوب نمی دید نمی تونست خودشو تو مردمکش ببینه
این بازی رو از بچگی دوست داشت
دیدن خودش توی مردمک چشم...
چرا تا به حال متوجه این همه تغییر نشده بود
نزدیکتر شد
دور چشماش پر از خط بود و پوست صورتش بی روح و شکسته ...
آینه باهاش لج کرده بود یا واقعی بود هر آن چیزی که می دید
زد توی صورتش
لپاشو باد کرد
چشماشو چند بار باز و بسته کرد
زل زد به آینه
واقعی بود خود واقعی خودش
چهره پیر و چروکیده و چشمایی که بزور می تونست ببینه
چقدر دلش می خواست همه ی اینا خواب باشه
دستش رو نزدیک آینه برد ،
دستی از آنسوی آینه دستشو گرفت
تا بدنبال جوانی گمشده تمام تصویرها را
بگردد.
آینه شکست و هیچ کسی صدای زن زندانی در آینه را نشنید...
فیروزه_سمیعی
داستانک
مترسک_فیلسوف 🎭


1