شعرناب

صدایم در نمی آمد.....(مجموعه داستان های ترسناک)

بیشتر اوقات در موقع خواب های وحشتناکم صدایم میگرفت ولی گاهی هم در واقعیت اتفاق می افتاد.نمیدانم شما برایتان این اتفاق افتاده یا نه .بگذریم .جریان آن روز از این قرار بود.
آن روز مادرم فامیل هایش را برای شام به خانه مان دعوت کرده بود.اول از همه مرا وادار به تمیز کردن خانه کرد.پایان کارها کمرم درد میکرد.آخر همه ی خانه را جارو زده بودم.
زنگ در را زدند .وقتی مهمان ها وارد شدند و سلام و احوالپرسیشان تمام شد صدایی آمد..مهمان ها نشستند. همه ساکت شده بودند دوباره آن صدا آمد.صدای کلفت و مردانه ای که میگفت(سلام).بعد پدرم از اتاق به بیرون آمد و باز گفت سلام...این اتفاق خیال همه را راحت کرد ولی من میدانم آن صدای قبلی مال پدرم نبود.....
تقریبا یک نیم ساعتی میشد مهمان ها آمده بودند.همه مشغول خوردن شام بودند که ناگهان از سمت آشپز خانه سیبی با سرعت به داخل هال پرتاب شد.
مهمان ها لرزه ترک شده بودند .چون کسی در آشپز خانه نبود.بعضی ها هم دیگر توان شام خوردن را نداشتند.
چندی بعد هم صدای گریه بچه آمد از اتاق من!!!!
به اتاق رفتم که دیدم گهواره کوچکی به جای تخت من هست .جلو تر رفتم تا داخل آن را ببینم که نفسم در سینه حبس شد...کودکی سیاه و بدون لباس و دارای شاخک های کوچک و دمی دراز.نا خوداگاه عقب رفتم .به دیوار بر خوردم صدای دخترانه ونازکی از آنطرف کمد گفت:سلاام...
واقعا صدایم در نمی آمد همانجا ایستاده بودم زبانم گرفته بود.دختری با لباس خواب سفید و مو های بلند مشکی اش از آن طرف کمد پدیدار شد ..موهایم سیخ شده بود ...هم نفسم در نمی آمد هم صدایم گرفته بود. دلم میخواست فریاد بزنم کمک کنید نمیتوانستم..حتی نمیتوانستم فرار کنم..دستانم به لرزه افتاده بود که آن دختر نزدیک تر شد و من سرم گیج رفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم....
اولین صدایی که میشنیدم میگفت :یعنی جن زده شده؟؟؟....یعنی دختر من حالش خوب میشود؟؟......


1